اشک حسرت پارت ۳۲
#اشک حسرت #پارت ۳۲
آسمان:
بیرون داشت بدجوری برف می بارید بی حوصله نشستم لبه ای طاقچه وبیرون رو نگاه می کردم
صدای گوشی موبایلم میومد بلند شدم وبرداشتمش شماره ای هدیه بود
- جانم هدیه
هدیه : سلام عزیزم جونت سلامت خوبی
- خوبم فقط خیلی حوصلم سر رفته
هدیه : عزیزم برف میاد وگرنه میومدم اونجا
- چه خبر مادرت خوبه
هدیه : بد نیست سعید بردتش دکتر
- برای چی ؟
هدیه : یه آزامیشاتی داشت باید انجام می داد واسه عمل پیوند
- واقعا ؟
هدیه : آره یکی پیدا شده ببینیم چی میشه اگه خدا خواست عمل پیوند انجام بدن
- انشالا که بشه
- سلام
برگشتم واز دیدن امید لبخند زدم
- هدیه برادر گرام اومدن می خوای باهاش حرف بزنی ؟
هدیه : نه زنگ می زنم رو موبایل خودش کاری نداری عزیزم
- خوشحال شدم زنگ زدی
هدیه : پس خداحافظ
- خداحافظ
رفتم سراغ شام ووبرای شام ماکارونی درست کرده بودم سالادم درست کردم ومنتظر امید موندم که از حمام اومد بیرون ورفت لباس پوشید واومد وبا هم مشغول خوردن غدا شدیم
- امیدمادر هدیه خیلی نیاز به کلیه داره
امید : اره ولی خوب پیدا نمیشه منو آیدینم اقدام کردیم نشد
- چقدر بد
امید : سعید کلی این در اون در زده حالا یکی پیدا شده خدا کنه که کلیه اش بخوره
- آخی خیلی بده خاله مهتاب گناه داره
امید : خیلی درد می کشه تفلی خدا رو شکر سنش زیاد نیست اونوقت زود کم می اورد
- الانم چند برابر سنش نشون میده
امید: دعا کن آسمان سعید خیلی داغون شده بخاطر مادرش
ناراحت سرمو پایین انداختم از اون روز تو باغ تا به الان ندیده بودمش می شد سه روز خیلی زیاد بود
امید تشکر کرد ورفت تو حال نشست ومشعول دیدن تی وی شد منم میز رو جم کردم وبعد از شستن ظرف ها رفتم کنار امید نشستم که داشت فیلم می دید
- امید
امید : جونم
- میگم کاری که گفتی چی شد
امید: خودشون گفتن خبرمی کنن خواهر کوچلوم
- خیلی تو خونه حوصله ام سر میره .
امید : فردا یه سر می زنم ببینم چی میشه
- چای بیارم ؟
امید : نه میرم بخوابم خیلی خستم
با رفتنش تلویزیون رو خاموش کردم ورفتم تو اتاقم کتابی برداشتم ومشغول خوندن شدن
با صدای ویبره گوشیم برگشتم ونگاهی بهش انداختم توجه نکردم دوباره ویبره خورد برداشتمش از دیدن اسم سعید رو صفحه گوشی قلبم به تپش افتاد
سعید : سلام شبت خوش غریبه
تو دلم ذوقم کردم وبا خودم گفتم : سلام عزیزتر از جونم
مسیج بعدیشم خوندم
سعید : بیداری غریبه
آسمان:
بیرون داشت بدجوری برف می بارید بی حوصله نشستم لبه ای طاقچه وبیرون رو نگاه می کردم
صدای گوشی موبایلم میومد بلند شدم وبرداشتمش شماره ای هدیه بود
- جانم هدیه
هدیه : سلام عزیزم جونت سلامت خوبی
- خوبم فقط خیلی حوصلم سر رفته
هدیه : عزیزم برف میاد وگرنه میومدم اونجا
- چه خبر مادرت خوبه
هدیه : بد نیست سعید بردتش دکتر
- برای چی ؟
هدیه : یه آزامیشاتی داشت باید انجام می داد واسه عمل پیوند
- واقعا ؟
هدیه : آره یکی پیدا شده ببینیم چی میشه اگه خدا خواست عمل پیوند انجام بدن
- انشالا که بشه
- سلام
برگشتم واز دیدن امید لبخند زدم
- هدیه برادر گرام اومدن می خوای باهاش حرف بزنی ؟
هدیه : نه زنگ می زنم رو موبایل خودش کاری نداری عزیزم
- خوشحال شدم زنگ زدی
هدیه : پس خداحافظ
- خداحافظ
رفتم سراغ شام ووبرای شام ماکارونی درست کرده بودم سالادم درست کردم ومنتظر امید موندم که از حمام اومد بیرون ورفت لباس پوشید واومد وبا هم مشغول خوردن غدا شدیم
- امیدمادر هدیه خیلی نیاز به کلیه داره
امید : اره ولی خوب پیدا نمیشه منو آیدینم اقدام کردیم نشد
- چقدر بد
امید : سعید کلی این در اون در زده حالا یکی پیدا شده خدا کنه که کلیه اش بخوره
- آخی خیلی بده خاله مهتاب گناه داره
امید : خیلی درد می کشه تفلی خدا رو شکر سنش زیاد نیست اونوقت زود کم می اورد
- الانم چند برابر سنش نشون میده
امید: دعا کن آسمان سعید خیلی داغون شده بخاطر مادرش
ناراحت سرمو پایین انداختم از اون روز تو باغ تا به الان ندیده بودمش می شد سه روز خیلی زیاد بود
امید تشکر کرد ورفت تو حال نشست ومشعول دیدن تی وی شد منم میز رو جم کردم وبعد از شستن ظرف ها رفتم کنار امید نشستم که داشت فیلم می دید
- امید
امید : جونم
- میگم کاری که گفتی چی شد
امید: خودشون گفتن خبرمی کنن خواهر کوچلوم
- خیلی تو خونه حوصله ام سر میره .
امید : فردا یه سر می زنم ببینم چی میشه
- چای بیارم ؟
امید : نه میرم بخوابم خیلی خستم
با رفتنش تلویزیون رو خاموش کردم ورفتم تو اتاقم کتابی برداشتم ومشغول خوندن شدن
با صدای ویبره گوشیم برگشتم ونگاهی بهش انداختم توجه نکردم دوباره ویبره خورد برداشتمش از دیدن اسم سعید رو صفحه گوشی قلبم به تپش افتاد
سعید : سلام شبت خوش غریبه
تو دلم ذوقم کردم وبا خودم گفتم : سلام عزیزتر از جونم
مسیج بعدیشم خوندم
سعید : بیداری غریبه
۱۲.۷k
۱۱ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.