گزارش نکنید
ترسم میخکوب شده بودم که یهو قیب شد
☆نکته سن فیلیکس از ۴۰ به ۲۸ ۳۰ تغیر کرد☆
گفتم شاید توهم زدم پس به کارم ادامه دادم
(ویو لویی)
بچه ها رفته بودن تو باغ عمارت دوربین وصل کنن
وارد اتاق ا.ت شدم دوربینو خاموش کردم
رفتم سمتش
#وای ترسیدم
+نترس بجز منو تو کسی نیست
#کاری داشته
نزدیکش شدم از کمرش گرفتم
+حالا که تنها شدیم یکم وقت بگذرونیم
خواستم ببوسمش که یهو
یه نیرویی محکم پرتم کرد زمین
#لوییخوبی
(ویو ا.ت)
از کار لویی تعجب کرده بودم ولی چی اینکار رو باهاش کرد که یهو یه تصویری آومد جلو
چشم دوباره همون بود همون قهرمان بچگیم
@هر دستی که بخواد به عروسکمندست بزنه رو میشکنم
زود رفتم سمت لویی کمکش کردم پاشه از پنجره داد زدم
#بچه ها بیاید بالا
بچه ها اومدن گفتم لویی خواست کمکم کنه که پرت شد روی زمین
+یه جیزی منو کشید هنوزم
&امکان داره
=راست میگه چطور ممکنه آخه
#بچه ها واقعا ما همنمیفهمیم
&بزار برم برات آب بیارم
#منم میام تنها نرو
ویو ا.ت وارد آشپزخونه شدیم
داشتیم آب میریختیم تو لیوان که دیدم سینک ظرف شویی پر مو و خونه
#او اون اونجا رو (با لکنت و با دست اشاره کردن به سینک)
&چی چیشده
#خونن
&اونجا که چیزی نیست
#چی میگی اونجاست داره تکون میخوره
که یهوصدای دوربین های روح گیر در اومد
از ترسم نشستم روی زمین
&بچه ها زود بیاین پایین
رزیتا بغلم کرد
جک با دو دوربین ها رو چک کرد و صداشو زیاد کرد
که صدایی توش میگفت:از اینجا برین بیرون
و چیزی مثل سایهه چند نفر حرکت میکرد
جک دوربین رو برداشت و حرف زد
=خببچه ها الان این اتفاق عجیبی که دیدن برای ما افتاد و ما فعلا میریم تا غذا بخوریم و کامل همه جا رو مرتب کنیم و به خودمون بیایم و شما هم ببینید
=بچه ها یکی باید بره تو اتاق متروکه بمونه
+من که نمیرم
همه باهم: ماهم
=خب بیاین سنگ کاغذ قیچی کنیم هر کی تا آخر موند اون میره تو اتاق .
+قبوله
منم سر تکون دادم گفتم اوکی
+خب سنگ کاغذ قیچی
+🪨
#🪨
=✂️
÷📑
&📑
=خداروشکر باختم
+سنگ کاغذ قیچی
+✂️
#🪨
÷🪨
&📑
&+هوف
+الان هر کی ببره میمونه
+سنگ کاغذ قیچی
#✂️
÷📑
÷خداروشکررر
#نه نه من نمیتونم برم
که یهو منو با زور بردن انداخت تو اتاق و در رو قفل کرد
اتاق خوشگل بود انگار تازه گرد گیری شده بود
یه لباس عروسکی هم بود که روی مانکن بود
کمدش پر بود از لباس دخترونه که روی میز تموم نقاشی های بچگیمون دیدم که حس کردم دست دور کمر حلقه شد و یهو
☆نکته سن فیلیکس از ۴۰ به ۲۸ ۳۰ تغیر کرد☆
گفتم شاید توهم زدم پس به کارم ادامه دادم
(ویو لویی)
بچه ها رفته بودن تو باغ عمارت دوربین وصل کنن
وارد اتاق ا.ت شدم دوربینو خاموش کردم
رفتم سمتش
#وای ترسیدم
+نترس بجز منو تو کسی نیست
#کاری داشته
نزدیکش شدم از کمرش گرفتم
+حالا که تنها شدیم یکم وقت بگذرونیم
خواستم ببوسمش که یهو
یه نیرویی محکم پرتم کرد زمین
#لوییخوبی
(ویو ا.ت)
از کار لویی تعجب کرده بودم ولی چی اینکار رو باهاش کرد که یهو یه تصویری آومد جلو
چشم دوباره همون بود همون قهرمان بچگیم
@هر دستی که بخواد به عروسکمندست بزنه رو میشکنم
زود رفتم سمت لویی کمکش کردم پاشه از پنجره داد زدم
#بچه ها بیاید بالا
بچه ها اومدن گفتم لویی خواست کمکم کنه که پرت شد روی زمین
+یه جیزی منو کشید هنوزم
&امکان داره
=راست میگه چطور ممکنه آخه
#بچه ها واقعا ما همنمیفهمیم
&بزار برم برات آب بیارم
#منم میام تنها نرو
ویو ا.ت وارد آشپزخونه شدیم
داشتیم آب میریختیم تو لیوان که دیدم سینک ظرف شویی پر مو و خونه
#او اون اونجا رو (با لکنت و با دست اشاره کردن به سینک)
&چی چیشده
#خونن
&اونجا که چیزی نیست
#چی میگی اونجاست داره تکون میخوره
که یهوصدای دوربین های روح گیر در اومد
از ترسم نشستم روی زمین
&بچه ها زود بیاین پایین
رزیتا بغلم کرد
جک با دو دوربین ها رو چک کرد و صداشو زیاد کرد
که صدایی توش میگفت:از اینجا برین بیرون
و چیزی مثل سایهه چند نفر حرکت میکرد
جک دوربین رو برداشت و حرف زد
=خببچه ها الان این اتفاق عجیبی که دیدن برای ما افتاد و ما فعلا میریم تا غذا بخوریم و کامل همه جا رو مرتب کنیم و به خودمون بیایم و شما هم ببینید
=بچه ها یکی باید بره تو اتاق متروکه بمونه
+من که نمیرم
همه باهم: ماهم
=خب بیاین سنگ کاغذ قیچی کنیم هر کی تا آخر موند اون میره تو اتاق .
+قبوله
منم سر تکون دادم گفتم اوکی
+خب سنگ کاغذ قیچی
+🪨
#🪨
=✂️
÷📑
&📑
=خداروشکر باختم
+سنگ کاغذ قیچی
+✂️
#🪨
÷🪨
&📑
&+هوف
+الان هر کی ببره میمونه
+سنگ کاغذ قیچی
#✂️
÷📑
÷خداروشکررر
#نه نه من نمیتونم برم
که یهو منو با زور بردن انداخت تو اتاق و در رو قفل کرد
اتاق خوشگل بود انگار تازه گرد گیری شده بود
یه لباس عروسکی هم بود که روی مانکن بود
کمدش پر بود از لباس دخترونه که روی میز تموم نقاشی های بچگیمون دیدم که حس کردم دست دور کمر حلقه شد و یهو
۵.۵k
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.