علی داشت میرف...
علی داشت میرف...
که آرزو بهش گف راسی علی کی واسم گوشی بخری....
علی بهش گف خوب شدیادم انداختی داشت یادم میرف دستشو تو جیبش کرد گف این گوشی دوم خودمه موقت پیشت باشه....
تابعدا واست بگیرم..یه گوشی ساده بود ولی اشکالی نداشت آرزو فقط میخواست تا باعلی بیشتر ارتباط داشته باشه ...
پنج روزشد تا بالاخره جواب ازمایش اومد آرزو کلی خوشحاااااال شد قرار بود..
خداروشکرمیکرد...
فقط عقد موند که باید برن عقد کنن ...
یه روز صبح علی اومد ...
پیش آرزو بهش گف که قراره فردا برن پیش شیخ که دیگه عقد کنن وااااای آرزو چه حالی داشت ...
اون روز مادروپدرآرزو بایکی ازعموهای آرزو احسان باماشین رفتن ...ارزو موندخونه تا علی اومددنبالش باپدرومادرش بود...
سوارشد...
ورفتن پیش شیخ که عقدکردن دهنشون شیرین کردن....
دست و کل همه خوشحال بودن آرزو و علی هم بیشترازهمه خوشحال بودن...
همه چی تموم شد برگشتن خونه...رسم نداشتن جشن واسه عقد بپاکنن ...
علی یه اس براش داد که فردا اماده شو بریم بازار باید واست لباس عقدبگیرم .....
ارزو پرید بالا باهوررررررراااا ....
کلی خوشحال شد ارزو باورنمیکرد ....
که یوقت خواب نباشه...
ارزو تمام شب نخوابید تانزدیکای صبح نفهمیدکی خوابش برد...با علی اس بازی میکرد...
ساعت ٧نیم زنگ گوشیش زد و بیدارش کرد پاشید رف صورتشو شست رف....
پیش مادرشو بهش گف ...
که باید بره بازار با علی مادرش بهش گف ...
تنها که نمیشه بری بابات و احسان راضی نمیشن ...
ارزو بااصرار بالاخره علی اومددنبالش و بزور مادرش گذشتش و رفتن ...
رفتن تو مرکز بازار اهواز همش تو مغازهای شیک میرفتن...
هرچی لباس قشنگی به چشمش خورد خرید ارزو بیشتر لباساش با سلیقه
علی خرید...
ارزو همیشه میگف کسی که تاحالا عاشق نشده وتجربش نکرده اصلا این حرفا براش بی معنیه...
بالاخره همچی خریدن و داشتن از بازارمیومدن ....
که راهشون تا خونه ارزو خیلی دوررررربود
که علی دستش بین دستای ارزو بود هی ارزو فشارشون میکرد وحرف میزدن و میخندیدن...
داشتن رو جاده اصلی پراز ماشین که بودن میرفتن که یدفه علی سرشو اوردطرف ارزو و ازش لب گرف هرچی ارزو میخوادبهش بگه حواست به جاده و ماشینهاباشه صداش درنمیومد
لباش تو دهن علی بودن ک یدفه شاید خدانخواست بزودی از دنیابرن تالباشو ول کرد دید داشت کج میرفت که از جاده بیوفتن زیر جاده عمیق بود ارزو جیییییییغ زد نههههههههه....علیییییییی.....یدفه علی باعجله و ترس فرمونی گرف چپ وااااااای خدااااا.....
چی شد خداااارحم کرد که نوفتادن زیر وگرنه تیکه تیکه میشدن....
خداروشکرکردن وایسادن کنارجاده ارزووووخیلی ترسید وگف همش از نفرینای مهدی و امیر که خواستیم بریم ته دره....
خداازشون نگذره دشمنای بیشعور....
علی بغل کرد و گریه اش گرف اخه علی ا...ا...اگه افتادیم وای علی خندید و گفتش الان که زنده ایم ...
رفتن و رسیدن خونه ...باز اس بازی میکردن ...لباساش نشون عمه هاش داد ..
مادرعلی هم اومد لباسای ارزو دید ...
علی با اس به ارزو گف که برادرم میخوادشروع کنه خونه بسازه ...
الان چندروز دیگه و باید ٤سال عقدبمونیم تا خونه اشو کامل کنه تاکمکم کنه جشن قشنگی بگیرم....
یهو ارزو گریه اش گرف واااای علی ٤سال ازهم دور بمونیم نمیتونم که علی...
علی تصمیمشو گرفته بود ...
بعدش ارزو رف به مادرش گف....
که دیگه علی گفته چهارسال بمونن تا عروسی کنن که مادرش عصبی شد و گفت بیجاکرده علی ...مگه کشکه دخترم تاچهارسال اویزون بمونه کی چی ناراحت شد و به ارزو گف که اصلا بایدبهش بگی قبول نمیکنم ....
ارزو رف به علی گفت که مادرش راضی نیس ...
علی عصبی شد و گفت اخه زندگی منه من خودم تصمیم میگیرم کی ازدواج کنم کی نه...
ارزو هیچی نگف فرداش شد ....
باباش به پدرعلی گف که علی راسی میخاد چار سال عقدبمونه من که اصلا راضی نمیشم باید هرچی زودتر عروسی کنن برن سرخونه زندگیشون....
بعدچندلحظه علی به ارزو زنگ زد و بهش گف که باشه دیگه پنچ ماه دیگه اماده شو عروسی وجشن میگیریم ....
ارزو خوشحاااال شد بدو بدو رف به مادرش گف و بغلش کرد ....
دوتاشون خوشحال شدن ومیخندیدن...
فرداش شد علی اومد به ارزو گف که عصر باید بریم اریشگاه نوبت بگیریم ....
ارزو بغلش کرد و خوشحال شد ....
ارزو خیلی سرحال بود همش میخندید و میرقصید که میخواد بره اریشگاه واس نوبت....
داشتن میرفتن که اتفاقی مهدی بیرون دیدن....
ارزو درست روشو طرف علی برگردوند و گف ااااااخیییی بزار بسوووووزه....
و ازش رد شدن و رفتن....
رفتن اریشگاه یه چندتالباس عروس پوشید نشون علی میداد و همشون علی تایید میکرد ....
تااخرش ارزو خسته شد و گف علی باید قشنگ یکی انتخاب کنی واسم نمیشه که همشون ببرم زدن زیر خنده....
هیچ دیگه یکی انتخاب کردن و رفتن ک باید چادر سفید هم بگیرن....بازهم گرفتن ....
علی به ارزو گف ک بمون ماشین تا
که آرزو بهش گف راسی علی کی واسم گوشی بخری....
علی بهش گف خوب شدیادم انداختی داشت یادم میرف دستشو تو جیبش کرد گف این گوشی دوم خودمه موقت پیشت باشه....
تابعدا واست بگیرم..یه گوشی ساده بود ولی اشکالی نداشت آرزو فقط میخواست تا باعلی بیشتر ارتباط داشته باشه ...
پنج روزشد تا بالاخره جواب ازمایش اومد آرزو کلی خوشحاااااال شد قرار بود..
خداروشکرمیکرد...
فقط عقد موند که باید برن عقد کنن ...
یه روز صبح علی اومد ...
پیش آرزو بهش گف که قراره فردا برن پیش شیخ که دیگه عقد کنن وااااای آرزو چه حالی داشت ...
اون روز مادروپدرآرزو بایکی ازعموهای آرزو احسان باماشین رفتن ...ارزو موندخونه تا علی اومددنبالش باپدرومادرش بود...
سوارشد...
ورفتن پیش شیخ که عقدکردن دهنشون شیرین کردن....
دست و کل همه خوشحال بودن آرزو و علی هم بیشترازهمه خوشحال بودن...
همه چی تموم شد برگشتن خونه...رسم نداشتن جشن واسه عقد بپاکنن ...
علی یه اس براش داد که فردا اماده شو بریم بازار باید واست لباس عقدبگیرم .....
ارزو پرید بالا باهوررررررراااا ....
کلی خوشحال شد ارزو باورنمیکرد ....
که یوقت خواب نباشه...
ارزو تمام شب نخوابید تانزدیکای صبح نفهمیدکی خوابش برد...با علی اس بازی میکرد...
ساعت ٧نیم زنگ گوشیش زد و بیدارش کرد پاشید رف صورتشو شست رف....
پیش مادرشو بهش گف ...
که باید بره بازار با علی مادرش بهش گف ...
تنها که نمیشه بری بابات و احسان راضی نمیشن ...
ارزو بااصرار بالاخره علی اومددنبالش و بزور مادرش گذشتش و رفتن ...
رفتن تو مرکز بازار اهواز همش تو مغازهای شیک میرفتن...
هرچی لباس قشنگی به چشمش خورد خرید ارزو بیشتر لباساش با سلیقه
علی خرید...
ارزو همیشه میگف کسی که تاحالا عاشق نشده وتجربش نکرده اصلا این حرفا براش بی معنیه...
بالاخره همچی خریدن و داشتن از بازارمیومدن ....
که راهشون تا خونه ارزو خیلی دوررررربود
که علی دستش بین دستای ارزو بود هی ارزو فشارشون میکرد وحرف میزدن و میخندیدن...
داشتن رو جاده اصلی پراز ماشین که بودن میرفتن که یدفه علی سرشو اوردطرف ارزو و ازش لب گرف هرچی ارزو میخوادبهش بگه حواست به جاده و ماشینهاباشه صداش درنمیومد
لباش تو دهن علی بودن ک یدفه شاید خدانخواست بزودی از دنیابرن تالباشو ول کرد دید داشت کج میرفت که از جاده بیوفتن زیر جاده عمیق بود ارزو جیییییییغ زد نههههههههه....علیییییییی.....یدفه علی باعجله و ترس فرمونی گرف چپ وااااااای خدااااا.....
چی شد خداااارحم کرد که نوفتادن زیر وگرنه تیکه تیکه میشدن....
خداروشکرکردن وایسادن کنارجاده ارزووووخیلی ترسید وگف همش از نفرینای مهدی و امیر که خواستیم بریم ته دره....
خداازشون نگذره دشمنای بیشعور....
علی بغل کرد و گریه اش گرف اخه علی ا...ا...اگه افتادیم وای علی خندید و گفتش الان که زنده ایم ...
رفتن و رسیدن خونه ...باز اس بازی میکردن ...لباساش نشون عمه هاش داد ..
مادرعلی هم اومد لباسای ارزو دید ...
علی با اس به ارزو گف که برادرم میخوادشروع کنه خونه بسازه ...
الان چندروز دیگه و باید ٤سال عقدبمونیم تا خونه اشو کامل کنه تاکمکم کنه جشن قشنگی بگیرم....
یهو ارزو گریه اش گرف واااای علی ٤سال ازهم دور بمونیم نمیتونم که علی...
علی تصمیمشو گرفته بود ...
بعدش ارزو رف به مادرش گف....
که دیگه علی گفته چهارسال بمونن تا عروسی کنن که مادرش عصبی شد و گفت بیجاکرده علی ...مگه کشکه دخترم تاچهارسال اویزون بمونه کی چی ناراحت شد و به ارزو گف که اصلا بایدبهش بگی قبول نمیکنم ....
ارزو رف به علی گفت که مادرش راضی نیس ...
علی عصبی شد و گفت اخه زندگی منه من خودم تصمیم میگیرم کی ازدواج کنم کی نه...
ارزو هیچی نگف فرداش شد ....
باباش به پدرعلی گف که علی راسی میخاد چار سال عقدبمونه من که اصلا راضی نمیشم باید هرچی زودتر عروسی کنن برن سرخونه زندگیشون....
بعدچندلحظه علی به ارزو زنگ زد و بهش گف که باشه دیگه پنچ ماه دیگه اماده شو عروسی وجشن میگیریم ....
ارزو خوشحاااال شد بدو بدو رف به مادرش گف و بغلش کرد ....
دوتاشون خوشحال شدن ومیخندیدن...
فرداش شد علی اومد به ارزو گف که عصر باید بریم اریشگاه نوبت بگیریم ....
ارزو بغلش کرد و خوشحال شد ....
ارزو خیلی سرحال بود همش میخندید و میرقصید که میخواد بره اریشگاه واس نوبت....
داشتن میرفتن که اتفاقی مهدی بیرون دیدن....
ارزو درست روشو طرف علی برگردوند و گف ااااااخیییی بزار بسوووووزه....
و ازش رد شدن و رفتن....
رفتن اریشگاه یه چندتالباس عروس پوشید نشون علی میداد و همشون علی تایید میکرد ....
تااخرش ارزو خسته شد و گف علی باید قشنگ یکی انتخاب کنی واسم نمیشه که همشون ببرم زدن زیر خنده....
هیچ دیگه یکی انتخاب کردن و رفتن ک باید چادر سفید هم بگیرن....بازهم گرفتن ....
علی به ارزو گف ک بمون ماشین تا
۱۳.۶k
۲۱ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.