۵
#۵
ساعت نزدیک هفت و نیم بود که زنگ به صدا در اومد.یهو همه به هول و ولا افتادن.انگار پیف پاف زده بود به لونه مورچه! جوونا رفتن توی اتاق من ِ بدبخت.ایرج هم رفت دم در تا شخصا درو باز کنه.چند ثانیه بعد خانواده ی داماد یکی یکی وارد شدن.اونا هم بدتر از ما قشون کشی کرده بودن.فکر کنم هر کی دم دست شون بود رو با خودشون اورده بودن.خودِ داماد هم به قدری پخمه بود که سریع شناختمش.یه دسته گل دستش بود که فورا تقدیمش کرد به شبنم.حدسم درست بود...کاملا با چیزی که شبنم توصیف کرد تفاوت داشت.وقتی کنار بابا وایساد و خوش و بش کردن دقیقا یه سر و گردن ازش کوتاه تر بود.حالا من نمی دونم چجوری شبنم می گفت اندازه ی باباست؟! دیگه باور کردم که عاشقا کورن! بعدِ چند ثانیه فرزاد اومد و با من سلام و علیک کرد.خیلی سعی می کرد صمیمی و تو دل برو جلوه کنه ولی من اصلا ازش خوشم نیومد،با اینکه نظرم مهم نبود. خلاصه بعد از سلام و علیک های بی خود و تعارف های الکی،دستور صادر کردن که شبنم چایی بیاره.فکر کنم احمقانه ترین بخش همه ی خواستگاری ها همین چایی اوردنِ باشه. بابای فرزاد یکراست رفت سر اصل مطلب و صحبت مهریه رو پیش کشید.بابا هم روشن فکر بازیش گل کرد و رو به شبنم گفت : نظر شبنم هر چی باشه نظر منم همونه. شبنم هم گفت: "هر چی خودتون صلاح می دونین." یعنی هر غلطی دلتون می خواد بکنید.بلاخره بعد از کلی چونه زدن قرار شد یه قطعه زمین و چهارده تا سکه رو مهر شبنم کنن و همه صلوات فرستادن که دیگه من نتونستم طاقت بیارم و یه جوری که همه بشنون گفتم :" ببخشید ، ببخشید! یه لحظه اجازه بدین." همه ساکت شدن و زل زدن به من.قیافه ی یارو فرزاد که دیدنی شده بود.مطمئنم فکر می کرد الان کارشو خراب می کنم.بابا که دیگه کپ کرده بود. دیگه باید جدی میشدم چون پای خواهرم در میون بود. - من فکر می کنم خیلی زود سر و ته قضیه ی مهریه رو هم اوردین.ببنید،پای یه عمر زندگی در میونه.فکر هم نکنید که ما می خوایم تجارت کنیم و این حرفای الکی... اما اومدیم و فردا همین آقا فرزادِ شما چهارده تا سکه گذاشت کف دست خواهر من و گفت به سلامت، اونوقت چی؟! البته من که به خواهر خودم شک ندارم و مطمئنم بهترین دختریِ که توی عمرم دیدم،فقط از پسر شما می ترسم.نظر من اینه که سیصد تا سکه رو به عنوان مهریه قرار بدین و به نیت چهارده معصوم،چهارده تای دیگه هم بذارین روش که متبرک بشه. بابای پسره همون لحظه ترش کرد.از قیافه ش معلوم بود اما قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه خودِ پسره رو به من گفت :" باشه، قبولِ." و دوباره همه صلوات فرستادن اما این دفعه شل تر بود. مادر فرزاد خیلی سعی کرد با ایما و اشاره و پچ پچ متوجهش کنه ولی هیچ توجهی به مادرش نکرد.حداقل خوبه که این یه نکته ی مثبت رو توش دیدم! بابا و مامان هم کلی خوشحال شدن گرچه سعی می کردن خوشحالی شون رو پنهان کنن.حق هم داشتن.باید از خداشون هم باشه که من حرف زدم وگرنه خودشون که زبون این چیزا رو ندارن. اونشب بعد از مشخص کردن تاریخ عقد، تا نصف شب همه شون زدن و رقصیدن. **** حوالی ساعت شش صبح بود که با صدای بابا و مامان از خواب بیدار شدم.صدای حرف زدن شون رو از آشپزخونه می شنیدم از بس که بلند بلند حرف می زدن.بابا می خواست صبح زود بره سر کار و داشت برای رفتن آماده میشد.بیست دقیقه ای میشد که داشتن با هم حرف می زدن و خواب منو پروندن.تصمیم گرفتم دیگه نخوابم و منتظر بمونم تا بابا بره و یه کم تمرین برون فکنی کنم.نیم ساعت بعد بابا رفت و خونه ساکت شد.موبایلم رو خاموش کردم تا مزاحم تمرین کردنم نباشه.دراز کشیدم و سعی کردم تمرکز کنم.باید بدنم رو در حالت آرامش و رخوت قرار می دادم.از شست پاهام شروع کردم و کم کم به همه ی قسمت های بدنم رسیدم.تمام توجه ام به سقف بود.به طور طبیعی باید حس می کردم که به سقف نزدیک شدم اما فایده ای نداشت.ده – دوازده بار امتحان کردم و به نتیجه نرسیدم.اعصابم به هم ریخته بود چون این اولین باری نبود که تمرین می کردم و به در بسته می خوردم.هر کی جای من بیشتر از یکسال تمرین برون فکنی می کرد تا حالا حتما موفق شده بود.نمی دونم چرا محض رضای خدا یه روح سرگردان از این طرفا رد نمیشه؟!دیگه دارم شک می کنم که ارواحِ این حوالی با من خصومت دارن... . - بر پدرِ پدرسگ شون لعنت! یهو در اتاق باز شد و حسابی جا خوردم.باز هم مامان بود. مامان – با کی داشتی حرف می زدی؟! - با خودم! مامان – مطمئنی؟! - آره مادر من.فقط میشه شما اینجوری ،ناغافل در اتاق منو باز نکنی؟! یه وقت دیدی سکته کردم افتادم رو دستتون. مامان – تو دنبال جن و روح و اینجور چیزا نباش،سکته هم نمی کنی.اومدم بهت بگم بیا صبحونه بخور، چون می خوام سفره رو جمع کنم. - شما بفرمایین،منم میام. عجب گیری کردم ها!مطمئنم آخرش توی این خونه دیوونه میشم. از اتاق بیرون اومدم و بع
ساعت نزدیک هفت و نیم بود که زنگ به صدا در اومد.یهو همه به هول و ولا افتادن.انگار پیف پاف زده بود به لونه مورچه! جوونا رفتن توی اتاق من ِ بدبخت.ایرج هم رفت دم در تا شخصا درو باز کنه.چند ثانیه بعد خانواده ی داماد یکی یکی وارد شدن.اونا هم بدتر از ما قشون کشی کرده بودن.فکر کنم هر کی دم دست شون بود رو با خودشون اورده بودن.خودِ داماد هم به قدری پخمه بود که سریع شناختمش.یه دسته گل دستش بود که فورا تقدیمش کرد به شبنم.حدسم درست بود...کاملا با چیزی که شبنم توصیف کرد تفاوت داشت.وقتی کنار بابا وایساد و خوش و بش کردن دقیقا یه سر و گردن ازش کوتاه تر بود.حالا من نمی دونم چجوری شبنم می گفت اندازه ی باباست؟! دیگه باور کردم که عاشقا کورن! بعدِ چند ثانیه فرزاد اومد و با من سلام و علیک کرد.خیلی سعی می کرد صمیمی و تو دل برو جلوه کنه ولی من اصلا ازش خوشم نیومد،با اینکه نظرم مهم نبود. خلاصه بعد از سلام و علیک های بی خود و تعارف های الکی،دستور صادر کردن که شبنم چایی بیاره.فکر کنم احمقانه ترین بخش همه ی خواستگاری ها همین چایی اوردنِ باشه. بابای فرزاد یکراست رفت سر اصل مطلب و صحبت مهریه رو پیش کشید.بابا هم روشن فکر بازیش گل کرد و رو به شبنم گفت : نظر شبنم هر چی باشه نظر منم همونه. شبنم هم گفت: "هر چی خودتون صلاح می دونین." یعنی هر غلطی دلتون می خواد بکنید.بلاخره بعد از کلی چونه زدن قرار شد یه قطعه زمین و چهارده تا سکه رو مهر شبنم کنن و همه صلوات فرستادن که دیگه من نتونستم طاقت بیارم و یه جوری که همه بشنون گفتم :" ببخشید ، ببخشید! یه لحظه اجازه بدین." همه ساکت شدن و زل زدن به من.قیافه ی یارو فرزاد که دیدنی شده بود.مطمئنم فکر می کرد الان کارشو خراب می کنم.بابا که دیگه کپ کرده بود. دیگه باید جدی میشدم چون پای خواهرم در میون بود. - من فکر می کنم خیلی زود سر و ته قضیه ی مهریه رو هم اوردین.ببنید،پای یه عمر زندگی در میونه.فکر هم نکنید که ما می خوایم تجارت کنیم و این حرفای الکی... اما اومدیم و فردا همین آقا فرزادِ شما چهارده تا سکه گذاشت کف دست خواهر من و گفت به سلامت، اونوقت چی؟! البته من که به خواهر خودم شک ندارم و مطمئنم بهترین دختریِ که توی عمرم دیدم،فقط از پسر شما می ترسم.نظر من اینه که سیصد تا سکه رو به عنوان مهریه قرار بدین و به نیت چهارده معصوم،چهارده تای دیگه هم بذارین روش که متبرک بشه. بابای پسره همون لحظه ترش کرد.از قیافه ش معلوم بود اما قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه خودِ پسره رو به من گفت :" باشه، قبولِ." و دوباره همه صلوات فرستادن اما این دفعه شل تر بود. مادر فرزاد خیلی سعی کرد با ایما و اشاره و پچ پچ متوجهش کنه ولی هیچ توجهی به مادرش نکرد.حداقل خوبه که این یه نکته ی مثبت رو توش دیدم! بابا و مامان هم کلی خوشحال شدن گرچه سعی می کردن خوشحالی شون رو پنهان کنن.حق هم داشتن.باید از خداشون هم باشه که من حرف زدم وگرنه خودشون که زبون این چیزا رو ندارن. اونشب بعد از مشخص کردن تاریخ عقد، تا نصف شب همه شون زدن و رقصیدن. **** حوالی ساعت شش صبح بود که با صدای بابا و مامان از خواب بیدار شدم.صدای حرف زدن شون رو از آشپزخونه می شنیدم از بس که بلند بلند حرف می زدن.بابا می خواست صبح زود بره سر کار و داشت برای رفتن آماده میشد.بیست دقیقه ای میشد که داشتن با هم حرف می زدن و خواب منو پروندن.تصمیم گرفتم دیگه نخوابم و منتظر بمونم تا بابا بره و یه کم تمرین برون فکنی کنم.نیم ساعت بعد بابا رفت و خونه ساکت شد.موبایلم رو خاموش کردم تا مزاحم تمرین کردنم نباشه.دراز کشیدم و سعی کردم تمرکز کنم.باید بدنم رو در حالت آرامش و رخوت قرار می دادم.از شست پاهام شروع کردم و کم کم به همه ی قسمت های بدنم رسیدم.تمام توجه ام به سقف بود.به طور طبیعی باید حس می کردم که به سقف نزدیک شدم اما فایده ای نداشت.ده – دوازده بار امتحان کردم و به نتیجه نرسیدم.اعصابم به هم ریخته بود چون این اولین باری نبود که تمرین می کردم و به در بسته می خوردم.هر کی جای من بیشتر از یکسال تمرین برون فکنی می کرد تا حالا حتما موفق شده بود.نمی دونم چرا محض رضای خدا یه روح سرگردان از این طرفا رد نمیشه؟!دیگه دارم شک می کنم که ارواحِ این حوالی با من خصومت دارن... . - بر پدرِ پدرسگ شون لعنت! یهو در اتاق باز شد و حسابی جا خوردم.باز هم مامان بود. مامان – با کی داشتی حرف می زدی؟! - با خودم! مامان – مطمئنی؟! - آره مادر من.فقط میشه شما اینجوری ،ناغافل در اتاق منو باز نکنی؟! یه وقت دیدی سکته کردم افتادم رو دستتون. مامان – تو دنبال جن و روح و اینجور چیزا نباش،سکته هم نمی کنی.اومدم بهت بگم بیا صبحونه بخور، چون می خوام سفره رو جمع کنم. - شما بفرمایین،منم میام. عجب گیری کردم ها!مطمئنم آخرش توی این خونه دیوونه میشم. از اتاق بیرون اومدم و بع
۱۴.۵k
۱۴ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.