رمان هم خونه های ما
«رمان هم خونه های ما»
پارت:۲۵
ویو رزی
نمیدونستم قبول کنم یا نه ولی در نهایت قبول کردم و با جنی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
..............................
ویو رزی
بعد از اینکه یه تایمی گذشت بلاخره رسیدیم،راستش یکم استرس داشتم ولی با هر سختی که شده سعی کردم برم
جنی در خونه رو باز کرد و وارد خونه شد
همه:سلام
^:رزی رو اوردی؟؟؟
یهو رزی از پشت جنی امد بیرون و همه با تعجب بهش نگاه کردن
-:سلام رزی« با ذوق میپره بغل رزی»
+:سلام،دلم برات تنگ شده بود
پسرا:سلام رزی
+:سلام دلم برای شما ها هم تنگ شده بود
تهیونگ:فکر نمیکنی ما استرس میگیریم یهو بدون خبر میری نه تلفونت و جواب میدی و نه هیچی
رزی میاد نزدیک تهیونگ و تو چشمش نگاه میکنه
تهیونگ:هوم«حرصی»دلت برای ما سوخته امدی!!!!
یهو رزی گونه ی تهیونگ و میبوسه و بغلش میکنه
+:دلم برات تنگ شده بود کوچولو
یهو تهیونگ رزی و رو کولش سوار کرد و شروع کرد تکون دادنش
+:اهای نکن الان معدم همش میاد بالا که
تهیونگ:الان من خیلی خوشحالم،خوشحالیم رو خراب نکن
+:اونوقت چرا خوشحالی؟؟؟
تهیونگ:چون دخترم برگشته
+:واقعا......حالا دخترت و دوسم داری؟؟؟
تهیونگ:خیلی دوسش دارم....اینقدری که باورت نمیشه
+:خوب وقتی پیش دخترتی چیکار میکنی؟؟؟
تهیونگ:راستش دخترم دوست نداره من حرف های عاشقانه بزنم یا کار عاشقانه ی بکنم
+:حالا فکر کن دخترت اجازه داد..چیکار میکنی؟؟؟
تهیونگ:مننننننننننننن....فکر کنم میبوسمش
+:چی...جدی چرا باید ببوسیش!!!!
تهیونگ:چون حیفم میاد این فرشته رو از دست بدم
+:جالبه.......شاید یروزی اجازش رو از دخترت گرفتی
تهیونگ:جدی
+:نمیدونم دیگه...........حالا بزارم زمین یکی مونده که بهش سلام نکردم
تهیونگ:باشه.......«گذاشتش زمین»
رزی رفت و روبه روی لیسا وایستاد
+:......
پارت:۲۵
ویو رزی
نمیدونستم قبول کنم یا نه ولی در نهایت قبول کردم و با جنی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
..............................
ویو رزی
بعد از اینکه یه تایمی گذشت بلاخره رسیدیم،راستش یکم استرس داشتم ولی با هر سختی که شده سعی کردم برم
جنی در خونه رو باز کرد و وارد خونه شد
همه:سلام
^:رزی رو اوردی؟؟؟
یهو رزی از پشت جنی امد بیرون و همه با تعجب بهش نگاه کردن
-:سلام رزی« با ذوق میپره بغل رزی»
+:سلام،دلم برات تنگ شده بود
پسرا:سلام رزی
+:سلام دلم برای شما ها هم تنگ شده بود
تهیونگ:فکر نمیکنی ما استرس میگیریم یهو بدون خبر میری نه تلفونت و جواب میدی و نه هیچی
رزی میاد نزدیک تهیونگ و تو چشمش نگاه میکنه
تهیونگ:هوم«حرصی»دلت برای ما سوخته امدی!!!!
یهو رزی گونه ی تهیونگ و میبوسه و بغلش میکنه
+:دلم برات تنگ شده بود کوچولو
یهو تهیونگ رزی و رو کولش سوار کرد و شروع کرد تکون دادنش
+:اهای نکن الان معدم همش میاد بالا که
تهیونگ:الان من خیلی خوشحالم،خوشحالیم رو خراب نکن
+:اونوقت چرا خوشحالی؟؟؟
تهیونگ:چون دخترم برگشته
+:واقعا......حالا دخترت و دوسم داری؟؟؟
تهیونگ:خیلی دوسش دارم....اینقدری که باورت نمیشه
+:خوب وقتی پیش دخترتی چیکار میکنی؟؟؟
تهیونگ:راستش دخترم دوست نداره من حرف های عاشقانه بزنم یا کار عاشقانه ی بکنم
+:حالا فکر کن دخترت اجازه داد..چیکار میکنی؟؟؟
تهیونگ:مننننننننننننن....فکر کنم میبوسمش
+:چی...جدی چرا باید ببوسیش!!!!
تهیونگ:چون حیفم میاد این فرشته رو از دست بدم
+:جالبه.......شاید یروزی اجازش رو از دخترت گرفتی
تهیونگ:جدی
+:نمیدونم دیگه...........حالا بزارم زمین یکی مونده که بهش سلام نکردم
تهیونگ:باشه.......«گذاشتش زمین»
رزی رفت و روبه روی لیسا وایستاد
+:......
- ۲.۳k
- ۲۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط