my amethyst
فن فیک: آمیتیست من☆
پارت پنجم☆
×××××××××××××××××××××××××
...که یکدفعه چند تا مرد مست و با حالت خماری به سمتم اومدن...
زبونم بند اومده بود...نمیتونستم حرف بزنم.
یه لحظه...
دیدم دستی به سمت کمر و کو*نم دراز شد...
مرد۱: هی خوشگله! ازمون نترس...
مرد۲: آره این احمق راس میگه...
مرد۱:هوییییی! دهنتو گل بگیر!
(حرفای مرد هارو با داد و فریاد تصور کنید)
مرد۳: هوی جن*ده! بیا باهامون بازی کن!
داشتن کمکم کیمونو مو از تنم در میاوردن که یه لگد خیلی محکم به سمتشون روانه شد...
اون مردی که لگد زد...همه مردای مست و خمار رو لت و پار کرد و همشون با لباس ها و بدن خونی روی زمین افتادن...
پسره به سمتم اومد که لباسم رو درست کنه...خیلی خجالت کشیدم!
اون پسر...اون...همونیه که توی کافه بود!!!
/ویو:پسره/
(پسره رو با ؟ نشون میدم)
؟: تو حالت خو_
ت_تو...همونی نبودی که توی اون کافه بودی!
چرا اینجا تنهایی...اگه میخوای من...
هنوز حرفم رو تموم نکرده بودم که اون دختر با لبخندی بر لب و اشک های مرواریدی به سمتم حرکت کرد...با یک لحظه مکث...به سرعت توی آغوشم گرفتمش و پرنسسی بغلش کردم...
/ویو ا/ت/
اون پسر منو بغل کرد و ازم آدرس جایی که میخوام برم رو پرسید...آدرس خونه میساکی رو بهش دادم...
اون با سرعت موشکی به سمت خونه میساکی حرکت کرد...
ا_اون پسر...خیلی جذاب بود...
توی کافه و پاساژ نتونستم از نزدیک ببینمش ولی الان...
ر_راستش...یه حس خاصی بهش دارم...اما نه!
من حتی اونو نمیشناسم و مثلا هم اگه بشناسم...باید نظرشو درباره رابطمون بدونم...
چرا دارم به همچین چیزایی فکر میکنم...اَهمه!
/ویو:پسره/
ابن دختر...بنظر خیلی تنها میاد...من برای یه ماموریت از سمت مایکی (اینجا آرک بونتنه و ایزانا هم توی بونتنه) اومدم به این جشن کوفتی! اما وقتی این دخترِ بنظر ۱۸ ساله رو دیدم...
دلم میخواد بیشتر باهاش حرف بزنم...چمیدونم!
دلم میخواد کنارش باشم...موقعی که اون مردا بهش نزدیک شدن خیلی کفری شدم...
انگار روش غیرتی شدم...اما من که هنوز اونو نمیشناسم!
اما...میتونم شمارمو بهش بدم...آرههه!
/ویو: ا/ت/
وقتی به در خونه میساکی رسیدیم
پسره منو از توی بغلش بیرون کشید...راستش...بعد اینکه از بغلش بیرون اومدم احساس خیلی بدی کردم...ولش کن!
...مهم نیست!
بعد اینکه زنگ خونه رو زدم...قبل اینکه میساکی در خونه رو باز کنه پسره سریع، کارت شمارشو توی دستم گذاشت و با یه خداحافظی رفت...
روی اون کارت اسمش هم بود...
ایزانا کوروکاوا!
ایزانا...ایزانا...دوستش دارم!
×××××××××××××××××××××××××
این هم پارت پنج😁
امیدوارم خوشتون بیاد...قودافظ🤗
پارت پنجم☆
×××××××××××××××××××××××××
...که یکدفعه چند تا مرد مست و با حالت خماری به سمتم اومدن...
زبونم بند اومده بود...نمیتونستم حرف بزنم.
یه لحظه...
دیدم دستی به سمت کمر و کو*نم دراز شد...
مرد۱: هی خوشگله! ازمون نترس...
مرد۲: آره این احمق راس میگه...
مرد۱:هوییییی! دهنتو گل بگیر!
(حرفای مرد هارو با داد و فریاد تصور کنید)
مرد۳: هوی جن*ده! بیا باهامون بازی کن!
داشتن کمکم کیمونو مو از تنم در میاوردن که یه لگد خیلی محکم به سمتشون روانه شد...
اون مردی که لگد زد...همه مردای مست و خمار رو لت و پار کرد و همشون با لباس ها و بدن خونی روی زمین افتادن...
پسره به سمتم اومد که لباسم رو درست کنه...خیلی خجالت کشیدم!
اون پسر...اون...همونیه که توی کافه بود!!!
/ویو:پسره/
(پسره رو با ؟ نشون میدم)
؟: تو حالت خو_
ت_تو...همونی نبودی که توی اون کافه بودی!
چرا اینجا تنهایی...اگه میخوای من...
هنوز حرفم رو تموم نکرده بودم که اون دختر با لبخندی بر لب و اشک های مرواریدی به سمتم حرکت کرد...با یک لحظه مکث...به سرعت توی آغوشم گرفتمش و پرنسسی بغلش کردم...
/ویو ا/ت/
اون پسر منو بغل کرد و ازم آدرس جایی که میخوام برم رو پرسید...آدرس خونه میساکی رو بهش دادم...
اون با سرعت موشکی به سمت خونه میساکی حرکت کرد...
ا_اون پسر...خیلی جذاب بود...
توی کافه و پاساژ نتونستم از نزدیک ببینمش ولی الان...
ر_راستش...یه حس خاصی بهش دارم...اما نه!
من حتی اونو نمیشناسم و مثلا هم اگه بشناسم...باید نظرشو درباره رابطمون بدونم...
چرا دارم به همچین چیزایی فکر میکنم...اَهمه!
/ویو:پسره/
ابن دختر...بنظر خیلی تنها میاد...من برای یه ماموریت از سمت مایکی (اینجا آرک بونتنه و ایزانا هم توی بونتنه) اومدم به این جشن کوفتی! اما وقتی این دخترِ بنظر ۱۸ ساله رو دیدم...
دلم میخواد بیشتر باهاش حرف بزنم...چمیدونم!
دلم میخواد کنارش باشم...موقعی که اون مردا بهش نزدیک شدن خیلی کفری شدم...
انگار روش غیرتی شدم...اما من که هنوز اونو نمیشناسم!
اما...میتونم شمارمو بهش بدم...آرههه!
/ویو: ا/ت/
وقتی به در خونه میساکی رسیدیم
پسره منو از توی بغلش بیرون کشید...راستش...بعد اینکه از بغلش بیرون اومدم احساس خیلی بدی کردم...ولش کن!
...مهم نیست!
بعد اینکه زنگ خونه رو زدم...قبل اینکه میساکی در خونه رو باز کنه پسره سریع، کارت شمارشو توی دستم گذاشت و با یه خداحافظی رفت...
روی اون کارت اسمش هم بود...
ایزانا کوروکاوا!
ایزانا...ایزانا...دوستش دارم!
×××××××××××××××××××××××××
این هم پارت پنج😁
امیدوارم خوشتون بیاد...قودافظ🤗
- ۱۳۸
- ۲۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط