Part
Part 7
یونگی:خبب رسیدیم ارکیده..اوه اوه ساعت ۱۱ شد
لینا: اوهوم...*مالش دادن چشماش. من خیلی خوابم میاد مامان...
یونگی:امشب باید رو تخت من بخوابی ارکیده. تا من فردا وسایل اتاقت رو آماده کنم
لینا: من جای مامان بخوابممم؟؟
نایون:چ..چی؟! *خجالت زده.
لینا: مگه اونجا جای شما نیست؟
نایون:*خنده خجالتی. تربچک من تو این خونه زندگی نمیکنم
لینا: میشه زندگی کنی؟ تروخدااااا
نایون: مممم...من نمیدو...
یونگی: ارکیده بعدا دربارش حرف میزنیم
لینا: باشه....*با لبای جلو اومده
نایون:*خنده ی ریز. کیوت
یونگی: پیاده شید خانوما
لینا: بابا؟ خونت کجاست؟
یونگی: روبروته دیگه عزیزم
لینا:اینننن خونه ی شماستتتتت؟؟!!!*ذوق زده.
یونگی:*خنده لثه ای. بله
لینا: بابا این یه قصرهههههه
یونگی: اسمش عمارته کوچولو.
لینا:عرررررررررررررررر
"راوی"
لینا با ذوق و شوق از ماشین پیاده شد و با خرس بغلی کوچیکش به سمت خونه دوید. این حرکت لینا نایون رو به خنده درآورده بود و سبب این شله بود که بلند شروع با خندیدن کند. ولی بعد از چند لحظه قهقهه زدن نگاه خیره ی آشنایی رو حس کرد. به یونگی نگاهی انداخت. ولی یونگی داشت به دختر کوچولو نگاه میکرد. پس کی به او نگاه میکرد؟....
"نایون"
اگه نگاه یون....یعنی آقای مین نبود....کی بود؟ آه از دست تو نایون ببین چقدر داری هول بازی درمیاری. چرا آخه باید آقای مین به تو نگاه کنه؟ برو بابا
"راوی"
دخترک بعد از پس زدن افکار به اصطلاح بیشرمانه ی خود به سمت دختر کوچولویی که فقط به ظاهر برای آن بود دوید. اما بعد دوباره آم چشم ها بهش خیره شدند. نایون این رو حس نکرد ولی دوباره یونگی بهش خیره شده بود و لبخند زده بود.
یونگی به سرباز ها توضیح داد که این دو دختر حق ورود و خروج از این عمارت رو دارن و بعد از اون مادرِ دختر کوچکش رو به صرف چایی دعوت کرد.
یونگی: لینا تو برو رو تخت دراز بکش تا منم بیام کنارت
لینا:*خوابآلود. باشه بابا.....شب بخیر مامان...
نایون:*لبخند. شب توهم بخیر لینا کوچولو
یونگی: خب..؟ چی میخوری؟
نایون:من؟ یه لیوان قهوه اگه بشه
یونگی:اوم حتما....
ادامه کامنت𓆟𓆞𓆝𓆟
یونگی:خبب رسیدیم ارکیده..اوه اوه ساعت ۱۱ شد
لینا: اوهوم...*مالش دادن چشماش. من خیلی خوابم میاد مامان...
یونگی:امشب باید رو تخت من بخوابی ارکیده. تا من فردا وسایل اتاقت رو آماده کنم
لینا: من جای مامان بخوابممم؟؟
نایون:چ..چی؟! *خجالت زده.
لینا: مگه اونجا جای شما نیست؟
نایون:*خنده خجالتی. تربچک من تو این خونه زندگی نمیکنم
لینا: میشه زندگی کنی؟ تروخدااااا
نایون: مممم...من نمیدو...
یونگی: ارکیده بعدا دربارش حرف میزنیم
لینا: باشه....*با لبای جلو اومده
نایون:*خنده ی ریز. کیوت
یونگی: پیاده شید خانوما
لینا: بابا؟ خونت کجاست؟
یونگی: روبروته دیگه عزیزم
لینا:اینننن خونه ی شماستتتتت؟؟!!!*ذوق زده.
یونگی:*خنده لثه ای. بله
لینا: بابا این یه قصرهههههه
یونگی: اسمش عمارته کوچولو.
لینا:عرررررررررررررررر
"راوی"
لینا با ذوق و شوق از ماشین پیاده شد و با خرس بغلی کوچیکش به سمت خونه دوید. این حرکت لینا نایون رو به خنده درآورده بود و سبب این شله بود که بلند شروع با خندیدن کند. ولی بعد از چند لحظه قهقهه زدن نگاه خیره ی آشنایی رو حس کرد. به یونگی نگاهی انداخت. ولی یونگی داشت به دختر کوچولو نگاه میکرد. پس کی به او نگاه میکرد؟....
"نایون"
اگه نگاه یون....یعنی آقای مین نبود....کی بود؟ آه از دست تو نایون ببین چقدر داری هول بازی درمیاری. چرا آخه باید آقای مین به تو نگاه کنه؟ برو بابا
"راوی"
دخترک بعد از پس زدن افکار به اصطلاح بیشرمانه ی خود به سمت دختر کوچولویی که فقط به ظاهر برای آن بود دوید. اما بعد دوباره آم چشم ها بهش خیره شدند. نایون این رو حس نکرد ولی دوباره یونگی بهش خیره شده بود و لبخند زده بود.
یونگی به سرباز ها توضیح داد که این دو دختر حق ورود و خروج از این عمارت رو دارن و بعد از اون مادرِ دختر کوچکش رو به صرف چایی دعوت کرد.
یونگی: لینا تو برو رو تخت دراز بکش تا منم بیام کنارت
لینا:*خوابآلود. باشه بابا.....شب بخیر مامان...
نایون:*لبخند. شب توهم بخیر لینا کوچولو
یونگی: خب..؟ چی میخوری؟
نایون:من؟ یه لیوان قهوه اگه بشه
یونگی:اوم حتما....
ادامه کامنت𓆟𓆞𓆝𓆟
- ۱۰.۰k
- ۲۹ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط