Part
Part 8
"راوی"
اون تماس باعث نابودی تمام شادی دختر شده بود. نا امید روی تخت نشسته بود و دستش رو تکیه ی سرش کرده بود. این سکوت توی اتاق یونگی رو به سوال پرسیدن ترغیب کرد. بعد از تقه ای کوتاه به در نایون حواسش رو به یونگی داد
یونگی:آم...نایون شی؟
نایون:هوم؟
یونگی: خب....یکم صدات زیاد بود و خب تقریبا فهمیدم چی شد
نایون بعد از اینکه متوجه شد تماس منزجر دهنده اش به گوش یونگی رسیده. خجالت زده و کلافه آهی کشید
یونگی نمیدونست این کار درستیه یا نه ولی کنار نایون نشست و آروم یکی از دستاش رو قفل دست خودش کرد
نایون از این تماس کوتاه با دستای سرد یونگی احساس عجیبی توی قلبش بوجود اومد ولی این احساس عجیب رو دوست داشت. یونگی از این حجم از گرمای دست نایون در عجب بود ولی به روی خودش نیاورد چون میدونست که زمان خوبی برای پرسیدن این سوال نیست.
یونگی: دوست داری بهم بگی چیشده؟
نایون: خب....حقیقتش من یه چند وقته که نتونستم سر موقع اجاره خونم رو پرداخت کنم و خب....الان صاحب خونه بهم خبر داد که وسایلم بیرون رفته... و خب نمیدونم چیکا....
یونگی: الان وسایلت کجاست؟
نایون به قیافه ی جدی یونگی خیره شد. چرا انقدر باید درباره ی این موضوع عصبی بشه؟
نایون:آم....جلوی کوچه
یونگی: الان باهم میریم وسایلت رو میاریم و همین امروز قضیه ی چیدمان وسایل رو تموم میکنیم
نایون: صبر کن.! چی؟!
یعنی بیام خونه ی شما زندگی کنم؟
یونگی: من یکم فکر کردم....و یه تصمیم گرفتم. توی راه من داشتم فکر میکردم که چجوری حضانت کامل بچه رو بگیرم چون توی خانوادم فقط چند تا دختر وجود داره که همشون متاهل هستن جز یه نفر....که بهتره درباره ی اون حرفی نزنیم. و خب وقتی ازدواج کنم باید سند و مدرک کافی رو داشته باشم...لیناهم دلش به تو گیر کرده....الان هم عملا خونه ای نداری....نظرت درباره ی یه ازدواج سوری چیه?
ادامه کامنت𓆟𓆞𓆝𓆟
"راوی"
اون تماس باعث نابودی تمام شادی دختر شده بود. نا امید روی تخت نشسته بود و دستش رو تکیه ی سرش کرده بود. این سکوت توی اتاق یونگی رو به سوال پرسیدن ترغیب کرد. بعد از تقه ای کوتاه به در نایون حواسش رو به یونگی داد
یونگی:آم...نایون شی؟
نایون:هوم؟
یونگی: خب....یکم صدات زیاد بود و خب تقریبا فهمیدم چی شد
نایون بعد از اینکه متوجه شد تماس منزجر دهنده اش به گوش یونگی رسیده. خجالت زده و کلافه آهی کشید
یونگی نمیدونست این کار درستیه یا نه ولی کنار نایون نشست و آروم یکی از دستاش رو قفل دست خودش کرد
نایون از این تماس کوتاه با دستای سرد یونگی احساس عجیبی توی قلبش بوجود اومد ولی این احساس عجیب رو دوست داشت. یونگی از این حجم از گرمای دست نایون در عجب بود ولی به روی خودش نیاورد چون میدونست که زمان خوبی برای پرسیدن این سوال نیست.
یونگی: دوست داری بهم بگی چیشده؟
نایون: خب....حقیقتش من یه چند وقته که نتونستم سر موقع اجاره خونم رو پرداخت کنم و خب....الان صاحب خونه بهم خبر داد که وسایلم بیرون رفته... و خب نمیدونم چیکا....
یونگی: الان وسایلت کجاست؟
نایون به قیافه ی جدی یونگی خیره شد. چرا انقدر باید درباره ی این موضوع عصبی بشه؟
نایون:آم....جلوی کوچه
یونگی: الان باهم میریم وسایلت رو میاریم و همین امروز قضیه ی چیدمان وسایل رو تموم میکنیم
نایون: صبر کن.! چی؟!
یعنی بیام خونه ی شما زندگی کنم؟
یونگی: من یکم فکر کردم....و یه تصمیم گرفتم. توی راه من داشتم فکر میکردم که چجوری حضانت کامل بچه رو بگیرم چون توی خانوادم فقط چند تا دختر وجود داره که همشون متاهل هستن جز یه نفر....که بهتره درباره ی اون حرفی نزنیم. و خب وقتی ازدواج کنم باید سند و مدرک کافی رو داشته باشم...لیناهم دلش به تو گیر کرده....الان هم عملا خونه ای نداری....نظرت درباره ی یه ازدواج سوری چیه?
ادامه کامنت𓆟𓆞𓆝𓆟
- ۱۰.۷k
- ۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط