اگرعشقبینماگناههپسبیاگناهکارباشیم
· · · • • • • • 🖤🫂 • • • • • · · ·
#اگر_عشق_بین_ما_گناهه_پس_بیا_گناهکار_باشیم
#پارت_اول
چمدونمو باز کردم و لباس هامو تا کردم داخلش گذاشتم . وسایل مورد نیاز و شخصیمو برداشتم و نگاهی به اتاقم انداختم ... بلخره داریم از این شهر کوچک میریم زندگی و شروع جدید که معلوم نیست انتها این داستان قراره چطور پیش بره . سمت ماشین رفتم و ردی صندلی مسافر نشستم و مشغول کتاب خوندن شدم ...
دو ساعت از مسیری که طی کردین میگذره ..
مادر ا/ت (جولیا) : چه کتابی میخونی؟
یک نیم نگاه ميندازم و جوابشو نمیدم
جولیا : قرار نیست با من صحبت کنی؟ ... واسه منم آسون نیست ولی باید تحمل کنی عزیزم .. ادما مثل یک هیولا هستن که میخان اهدافتان خراب کنن ولی تو باید کنارشون بزنی و به سمت هدف هات بری و نا امید نشی
ا/ت (کارن) : مامان فیلم زیاد میبینی من بچه پنج ساله نیستم
جولیا : پس باید کتاب جدیدی باز کنی و زندگی بهتری رو شروع کنی ... ما قهرمان زندگی خودمون هستیم
کارن : شخصیت ما دوتا متفاوته من الان بخاطر یه هوس احمقانه تو این وضعیتم
جولیا : منو جک همدیگر رو دوست داریم
کارن : نمیخام بشنوم
جولیا : این چیزیو تغیر نمیده
کارن : منم عاشق بودم ولی تو واست مهم نبود
جولیا : من نمیخاستم تورو از کای (دوست پسر کارن) و دوستات جدا کنم کارن تو هنوز ۱۷ سالته میتونی دوست های جدیدی پیدا کنی
کارن : من حال حوصله این حرف هارو ندارم
جولیا : تو مدرسه جدید میتونی کلی دوست پیدا کنی تازه تیم فوتبال بهتری داره میتونی کاپیتان بشی
کارن : مامان انگار متوجه نمیشی؟! هرچقدر ام یک خونه گرون و یک مدرسه خوب باشه من حاضر نیستم جایی برم که یک غریبه خرجمو بده
جولیا: اون غریبه نیست شوهرمه و باید باهاش کنار بیای!
نگاهی بهم کردیم و بعد سرمو سمت پنجره ماشین چرخوندم و با عصبانیت به جاده خیره شدم
بلخره رسیدیم ... یک عمارت ویلایی بزرگ و شیک همراه کلی خدمتکار
چند تا خدمتکار و شوهر جدید مامانم برامون داخل حیاط خونه واستاده بودن ماشین و پارک کردیم و پیاده شدیم ...
جولیا: جک عقشم
مامان سمت جک رفت و همو بوسیدن و بغل کردن
کارن: اوه یک بوسه چقدر چرت (زمزمه کرد)
سمت صندوق عقب رفتم تا چمدون هارو برادارم که یک خدمتکار مرد اومد و گفت
مارتی : من میبرمش خانوم کوچولو
کارن : نه محاله
مارتی : این وظیفه منه
کارن : نه نمیخاد
مارتی : کار خودمه
کارن : ولش کن
جک : بزار مارتین کمکت کنه
کارن : هوف باشه تو بردی مارتی
مارتی لبخند رضایت بخشی زد و چمدون هارو داخل خونه برد جک سمتم اومدم و گفت
جک : از دیدنت خوشحال شدم کارن
کارن : متاسفم اما حسمون متقابل نیست
جک : خب من میخام فکر کنی اینجا خونه خودته
مامان جلو اومد و گفت
جولیا: بیا بریم خونه رو بهت نشون بدم
سمت اطراف رفتیم و همه جارو بهم نشون دادن
جولیا : این راهرو هستش طبقه بالا اتاق ها . اینجا استخر و جکوزی . و اینم قسمت ماشین ها . آشپز خونه و...
کارن : احیانا شما یک اتاق ندارید برای استراحت و اوقات تنهایی؟
مامان و جک منو به طبقه بالا بردن و اتاق خودمو نشونم دادن
جولیا : از رنگ های مورد علاقت استفاده کردم و از دکوراتور هم کمک گرفتم ولی بیشترش سلیقه خودمه
کارن : نمیدونم چی بگم
جولیا : من همیشه میخاستم اون چیزایی که میخاستی بهت بدم ... ولی نمیتونستم
کارن : فوقالعاده ازت ممنونم مامان
مامانم سمتم اومد و بغلم کرد و منم بغلش کردم
جولیا : دختر عزیزم
کارن : کافیه مامان
جولیا : درواقع اتاق جونگ کوک اتاق بغلیه توعه
کارن : اوه درسته پسر بابا جونگ کوک ... پسر باحال ... پسر خوب (با کنایه)
جولیا : به من گوش کن هرطور که باشه اون برادر خونده تو هست و به اندازه تو این حق داره اینجا باشه
کارن : میدونی که هم نظر نیستیم
جولیا : اینجا خونه ماست کارن گفتم باید باهاش کنار بیای
با دست چند بار به پشتم زد و گفت
جولیا : حالا میتونی استراحت کنی
مامان رفت ... وسایل هامو از چمدون در آوردم و چیندم...نگاهی به کمد کردم و عکسی از خودم و لباس هاش گرفتم و برای بتی (دوست صمیمی کارن ) فرستادم...به سمت بالکون بزرگ داخل اتاقم رفتم و به ویو دریا خیره شدم ... که از اون اتاق بغلی پسری داخل تراس اتاقش اومد بخاطر برگ ها نمیتونستم خوب ببینمش ولی حتما جونگ کوک بود که یهو تلفنم زنگ خورد ....
#اگر_عشق_بین_ما_گناهه_پس_بیا_گناهکار_باشیم
#پارت_اول
چمدونمو باز کردم و لباس هامو تا کردم داخلش گذاشتم . وسایل مورد نیاز و شخصیمو برداشتم و نگاهی به اتاقم انداختم ... بلخره داریم از این شهر کوچک میریم زندگی و شروع جدید که معلوم نیست انتها این داستان قراره چطور پیش بره . سمت ماشین رفتم و ردی صندلی مسافر نشستم و مشغول کتاب خوندن شدم ...
دو ساعت از مسیری که طی کردین میگذره ..
مادر ا/ت (جولیا) : چه کتابی میخونی؟
یک نیم نگاه ميندازم و جوابشو نمیدم
جولیا : قرار نیست با من صحبت کنی؟ ... واسه منم آسون نیست ولی باید تحمل کنی عزیزم .. ادما مثل یک هیولا هستن که میخان اهدافتان خراب کنن ولی تو باید کنارشون بزنی و به سمت هدف هات بری و نا امید نشی
ا/ت (کارن) : مامان فیلم زیاد میبینی من بچه پنج ساله نیستم
جولیا : پس باید کتاب جدیدی باز کنی و زندگی بهتری رو شروع کنی ... ما قهرمان زندگی خودمون هستیم
کارن : شخصیت ما دوتا متفاوته من الان بخاطر یه هوس احمقانه تو این وضعیتم
جولیا : منو جک همدیگر رو دوست داریم
کارن : نمیخام بشنوم
جولیا : این چیزیو تغیر نمیده
کارن : منم عاشق بودم ولی تو واست مهم نبود
جولیا : من نمیخاستم تورو از کای (دوست پسر کارن) و دوستات جدا کنم کارن تو هنوز ۱۷ سالته میتونی دوست های جدیدی پیدا کنی
کارن : من حال حوصله این حرف هارو ندارم
جولیا : تو مدرسه جدید میتونی کلی دوست پیدا کنی تازه تیم فوتبال بهتری داره میتونی کاپیتان بشی
کارن : مامان انگار متوجه نمیشی؟! هرچقدر ام یک خونه گرون و یک مدرسه خوب باشه من حاضر نیستم جایی برم که یک غریبه خرجمو بده
جولیا: اون غریبه نیست شوهرمه و باید باهاش کنار بیای!
نگاهی بهم کردیم و بعد سرمو سمت پنجره ماشین چرخوندم و با عصبانیت به جاده خیره شدم
بلخره رسیدیم ... یک عمارت ویلایی بزرگ و شیک همراه کلی خدمتکار
چند تا خدمتکار و شوهر جدید مامانم برامون داخل حیاط خونه واستاده بودن ماشین و پارک کردیم و پیاده شدیم ...
جولیا: جک عقشم
مامان سمت جک رفت و همو بوسیدن و بغل کردن
کارن: اوه یک بوسه چقدر چرت (زمزمه کرد)
سمت صندوق عقب رفتم تا چمدون هارو برادارم که یک خدمتکار مرد اومد و گفت
مارتی : من میبرمش خانوم کوچولو
کارن : نه محاله
مارتی : این وظیفه منه
کارن : نه نمیخاد
مارتی : کار خودمه
کارن : ولش کن
جک : بزار مارتین کمکت کنه
کارن : هوف باشه تو بردی مارتی
مارتی لبخند رضایت بخشی زد و چمدون هارو داخل خونه برد جک سمتم اومدم و گفت
جک : از دیدنت خوشحال شدم کارن
کارن : متاسفم اما حسمون متقابل نیست
جک : خب من میخام فکر کنی اینجا خونه خودته
مامان جلو اومد و گفت
جولیا: بیا بریم خونه رو بهت نشون بدم
سمت اطراف رفتیم و همه جارو بهم نشون دادن
جولیا : این راهرو هستش طبقه بالا اتاق ها . اینجا استخر و جکوزی . و اینم قسمت ماشین ها . آشپز خونه و...
کارن : احیانا شما یک اتاق ندارید برای استراحت و اوقات تنهایی؟
مامان و جک منو به طبقه بالا بردن و اتاق خودمو نشونم دادن
جولیا : از رنگ های مورد علاقت استفاده کردم و از دکوراتور هم کمک گرفتم ولی بیشترش سلیقه خودمه
کارن : نمیدونم چی بگم
جولیا : من همیشه میخاستم اون چیزایی که میخاستی بهت بدم ... ولی نمیتونستم
کارن : فوقالعاده ازت ممنونم مامان
مامانم سمتم اومد و بغلم کرد و منم بغلش کردم
جولیا : دختر عزیزم
کارن : کافیه مامان
جولیا : درواقع اتاق جونگ کوک اتاق بغلیه توعه
کارن : اوه درسته پسر بابا جونگ کوک ... پسر باحال ... پسر خوب (با کنایه)
جولیا : به من گوش کن هرطور که باشه اون برادر خونده تو هست و به اندازه تو این حق داره اینجا باشه
کارن : میدونی که هم نظر نیستیم
جولیا : اینجا خونه ماست کارن گفتم باید باهاش کنار بیای
با دست چند بار به پشتم زد و گفت
جولیا : حالا میتونی استراحت کنی
مامان رفت ... وسایل هامو از چمدون در آوردم و چیندم...نگاهی به کمد کردم و عکسی از خودم و لباس هاش گرفتم و برای بتی (دوست صمیمی کارن ) فرستادم...به سمت بالکون بزرگ داخل اتاقم رفتم و به ویو دریا خیره شدم ... که از اون اتاق بغلی پسری داخل تراس اتاقش اومد بخاطر برگ ها نمیتونستم خوب ببینمش ولی حتما جونگ کوک بود که یهو تلفنم زنگ خورد ....
- ۲.۵k
- ۲۸ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط