part عشق پنهان
part 5عشق پنهان
جونگ کوک: اجومااا《داد》
اجوما: بله
جونگ کوک: گوشی ات رو بیار
اجوما: چشم
《ویو ات》
بلاخره قبول کرد که زنگ بزنم . اجوما گوشیم رو آورد.
جونگ کوک: بگیر گوشیت رو همینجا حرفت رو بزن اگر چیزی درباره ی اینجا بگی زنده نمیمونی فهمیدی؟
ات: باشه
زنگ زدم به مامانم
ات: الو ماماننن
م ات: الو دخترم کجااایی؟ 《بغض》
ات: م ... من .... من پیش دوستامم مسافرت رفتیم
م ات : چرااا بهمم خبر ندادی انقدر نگران بودم اهه کی برمیگردی؟
ات: م ... مامان .... مامان من شاید دیر بیام 《بغض》
م ات: حالت خوبه دخترم
ات: ارهه م .... ( دیگه جونگ کوک نزاشت حرف بزنم گوشیم رو گرفت و قطع کرد)
ات: چیکار کردی میخواستم حرف بزنم
جونگ کوک: حرفات رو زدی حالا برو زود باشش《داد》
ات: چشم
《ویو ات》
رفتم از اتاق بیرونم دوست داشتم بشینم یک گوشه فقط گریه کنم رفتم داخل اتاقم نشستم روی تخت پتو رو کشیدم روم فقط داشتم گریه میکردم و خودمو سرزنش میکردم .
یعنی اگر اون روز اون کوچه رو اشتباه نرفته بودم الان اینجا نبودم .
تا خود شب گریه کردم چشمام داشت از کاسه میزد بیرون خیلی چشمام میسوخت از روی تختم بلند شدم رفتم بیرون رفتم به سمت آشپزخونه که آب بخورم انقدر چشمام میسوخت که متوجه ی حضور جونگ کوک نشدم به صورتم آب زدم وقتی برگشتم با جونگ کوک روبه رو شدم .
جونگ کوک: اجومااا《داد》
اجوما: بله
جونگ کوک: گوشی ات رو بیار
اجوما: چشم
《ویو ات》
بلاخره قبول کرد که زنگ بزنم . اجوما گوشیم رو آورد.
جونگ کوک: بگیر گوشیت رو همینجا حرفت رو بزن اگر چیزی درباره ی اینجا بگی زنده نمیمونی فهمیدی؟
ات: باشه
زنگ زدم به مامانم
ات: الو ماماننن
م ات: الو دخترم کجااایی؟ 《بغض》
ات: م ... من .... من پیش دوستامم مسافرت رفتیم
م ات : چرااا بهمم خبر ندادی انقدر نگران بودم اهه کی برمیگردی؟
ات: م ... مامان .... مامان من شاید دیر بیام 《بغض》
م ات: حالت خوبه دخترم
ات: ارهه م .... ( دیگه جونگ کوک نزاشت حرف بزنم گوشیم رو گرفت و قطع کرد)
ات: چیکار کردی میخواستم حرف بزنم
جونگ کوک: حرفات رو زدی حالا برو زود باشش《داد》
ات: چشم
《ویو ات》
رفتم از اتاق بیرونم دوست داشتم بشینم یک گوشه فقط گریه کنم رفتم داخل اتاقم نشستم روی تخت پتو رو کشیدم روم فقط داشتم گریه میکردم و خودمو سرزنش میکردم .
یعنی اگر اون روز اون کوچه رو اشتباه نرفته بودم الان اینجا نبودم .
تا خود شب گریه کردم چشمام داشت از کاسه میزد بیرون خیلی چشمام میسوخت از روی تختم بلند شدم رفتم بیرون رفتم به سمت آشپزخونه که آب بخورم انقدر چشمام میسوخت که متوجه ی حضور جونگ کوک نشدم به صورتم آب زدم وقتی برگشتم با جونگ کوک روبه رو شدم .
- ۱۲.۳k
- ۱۲ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط