چندپارتی
چندپارتی☆
p.4
تو فقط نفس عمیقی کشیدی،
و بالاخره بدون گفتن کلمهای، اجازه دادی کمی به درش نزدیک شود.
او، آرام و محتاط، دستش را روی دستگیره گذاشت…
و برای اولین بار بعد از مدتها،
سکوتِ دردناک خانه، با قدمهای آهستهی او شکست.
بعد از آن سکوت طولانی،
تو به آرامی دستت را از بالشت جدا کردی و کمی به سمت در نزدیک شدی.
جونگکوک هنوز پشت در نشسته بود، نفسش سنگین و لرزان،
اما نگاهش پر از چیزی بود که تو مدتها ندیده بودی: نگرانی و محبت واقعی.
او آرام گفت:
«میدونم… اشتباه کردم.
میدونم سرد شدم و نباید اینطوری رفتار میکردم…
ولی… حالا میخوام باشم. کنارت باشم.»
صدای لرزانش دل تو را نرم کرد.
اشکهایت دوباره جاری شد، اما این بار با امید.
بالاخره کسی بود که بعد از مدتها، میخواست بداند حالت چطور است.
تو آهسته گفتی:
«جونگکوک… من فقط میخواستم… تو بدونی… باردارم…»
او نفسی عمیق کشید و آرام در را باز کرد،
قدم به داخل گذاشت و دستش را روی شانهات گذاشت.
هیچ عجلهای نبود، هیچ قضاوتی نبود.
فقط حضور او، آرامشبخش بود.
تو به او نگاه کردی، اشکهایت هنوز روی گونههایت بودند،
اما لبخند کوچکی هم زدی.
او دستت را گرفت و آرام گفت:
«با هم، همهچیز رو پشت سر میگذاریم…
من کنارت هستم… تو تنها نیستی.»
و برای اولین بار بعد از مدتها،
سکوت خانه پر شد از آرامش و گرمای واقعی.
اشکهایت با لبخند در هم آمیختند،
و این بار گریهها فقط از شادی و امید بودند،
نه از درد یا تنهایی
.The end
p.4
تو فقط نفس عمیقی کشیدی،
و بالاخره بدون گفتن کلمهای، اجازه دادی کمی به درش نزدیک شود.
او، آرام و محتاط، دستش را روی دستگیره گذاشت…
و برای اولین بار بعد از مدتها،
سکوتِ دردناک خانه، با قدمهای آهستهی او شکست.
بعد از آن سکوت طولانی،
تو به آرامی دستت را از بالشت جدا کردی و کمی به سمت در نزدیک شدی.
جونگکوک هنوز پشت در نشسته بود، نفسش سنگین و لرزان،
اما نگاهش پر از چیزی بود که تو مدتها ندیده بودی: نگرانی و محبت واقعی.
او آرام گفت:
«میدونم… اشتباه کردم.
میدونم سرد شدم و نباید اینطوری رفتار میکردم…
ولی… حالا میخوام باشم. کنارت باشم.»
صدای لرزانش دل تو را نرم کرد.
اشکهایت دوباره جاری شد، اما این بار با امید.
بالاخره کسی بود که بعد از مدتها، میخواست بداند حالت چطور است.
تو آهسته گفتی:
«جونگکوک… من فقط میخواستم… تو بدونی… باردارم…»
او نفسی عمیق کشید و آرام در را باز کرد،
قدم به داخل گذاشت و دستش را روی شانهات گذاشت.
هیچ عجلهای نبود، هیچ قضاوتی نبود.
فقط حضور او، آرامشبخش بود.
تو به او نگاه کردی، اشکهایت هنوز روی گونههایت بودند،
اما لبخند کوچکی هم زدی.
او دستت را گرفت و آرام گفت:
«با هم، همهچیز رو پشت سر میگذاریم…
من کنارت هستم… تو تنها نیستی.»
و برای اولین بار بعد از مدتها،
سکوت خانه پر شد از آرامش و گرمای واقعی.
اشکهایت با لبخند در هم آمیختند،
و این بار گریهها فقط از شادی و امید بودند،
نه از درد یا تنهایی
.The end
- ۴۳۹
- ۲۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط