چندپارتی
چندپارتی☆
p.2
دوباره به سمت اتاقش رفتی.
در را باز کردی.
ایستادی.
نگاهش نکردی.
خیلی آرام گفتی:
«من فقط خواستم بگم…
باردارم.»
سکوت.
حتی منتظر واکنشش نشدی.
چرخیدی.
از اتاقش خارج شدی
و رفتی به سمت اتاق خودت.
در را بستی.
دستت را روی شکمت گذاشتی.
اشکت روی گونهات لغزید.
و برای اولین بار،
این فکر از ذهنت گذشت که
شاید این خبرِ خوش…
خیلی دیر گفته شده.
در اتاق که بسته شد،
دیگه نتونستی خودتو نگه داری.
پشت در سر خوردی و نشستی روی زمین.
دستت محکم روی دهنت بود تا صدات درنیاد،
اما هقهقهات راه خودشون رو پیدا کردن.
نفست میبرید.
قفسه سینهات میسوخت.
چرا باید خوشحالترین خبر زندگیت
اینقدر تنها گفته میشد؟
بلند شدی،
خودتو به تخت رسوندی و نشستی لبهاش.
اشکها یکییکی روی دستت میچکیدن.
دستت رفت روی شکمت.
آروم،
انگار میترسیدی حتی لمسش هم اذیتش کنه.
با صدایی که فقط خودت میشنیدی زمزمه کردی:
«ببخشید…
من نمیخواستم اینطوری شروع بشه.»
گریهات شدیدتر شد.
نه فقط برای خودت،
برای بچهای که هنوز نیومده
و قرار بود توی سکوت بزرگ بشه.
....
p.2
دوباره به سمت اتاقش رفتی.
در را باز کردی.
ایستادی.
نگاهش نکردی.
خیلی آرام گفتی:
«من فقط خواستم بگم…
باردارم.»
سکوت.
حتی منتظر واکنشش نشدی.
چرخیدی.
از اتاقش خارج شدی
و رفتی به سمت اتاق خودت.
در را بستی.
دستت را روی شکمت گذاشتی.
اشکت روی گونهات لغزید.
و برای اولین بار،
این فکر از ذهنت گذشت که
شاید این خبرِ خوش…
خیلی دیر گفته شده.
در اتاق که بسته شد،
دیگه نتونستی خودتو نگه داری.
پشت در سر خوردی و نشستی روی زمین.
دستت محکم روی دهنت بود تا صدات درنیاد،
اما هقهقهات راه خودشون رو پیدا کردن.
نفست میبرید.
قفسه سینهات میسوخت.
چرا باید خوشحالترین خبر زندگیت
اینقدر تنها گفته میشد؟
بلند شدی،
خودتو به تخت رسوندی و نشستی لبهاش.
اشکها یکییکی روی دستت میچکیدن.
دستت رفت روی شکمت.
آروم،
انگار میترسیدی حتی لمسش هم اذیتش کنه.
با صدایی که فقط خودت میشنیدی زمزمه کردی:
«ببخشید…
من نمیخواستم اینطوری شروع بشه.»
گریهات شدیدتر شد.
نه فقط برای خودت،
برای بچهای که هنوز نیومده
و قرار بود توی سکوت بزرگ بشه.
....
- ۲۱۰
- ۲۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط