چندپارتی
چندپارتی☆
درخواستی>>>
p.1
مدتها بود متوجهش شده بودم.
فرق گذاشتنش بین دخترمون و پسرمون.
هر بار که حرف آینده میشد، جونگکوک بدون مکث میگفت:
«پسرم توی آینده بیشتر به دردم میخوره… نه دختر.»
اولش سعی کردم آروم باهاش حرف بزنم.
گفتم: «جونگکوک، هر دوشون بچههامن. هیچ فرقی ندارن.»
اما گوش نمیداد.
انگار باورش ریشه کرده بود.
من ناراحت میشدم، ولی چیزی نمیگفتم.
فقط سکوت میکردم… برای آرامش بچهها.
تا اون روز.
دخترمون آروم رفت توی اتاق جونگکوک.
فقط میخواست راجعبه یه چیز ساده ازش سؤال بپرسه.
ولی ناگهان صدای دادش کل خونه رو پر کرد:
«گفتم برو بیرون! الان وقت این حرفا نیست!»
چند ثانیه بعد، گریهی دخترمون رو شنیدم.
قلبم فرو ریخت.
سریع رفتم بالا.
دخترم گوشهی راهرو نشسته بود، زانوهاشو بغل کرده بود و گریه میکرد.
بغلش کردم، موهاشو نوازش کردم.
آروم گفت: «مامان… فقط میخواستم ازش بپرسم…»
اونجا بود که دیگه نتونستم ساکت بمونم.
رفتم سمت جونگکوک، با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفتم:
«اِههه جونگکوک، بس کن! بس کن سر بچهی من داد نزن، فهمیدی؟!»
چشمهاش گرد شد.
ولی من ادامه دادم.
دست دخترمون رو گرفتم و آوردمش پایین پیش خودم.
از اون روز، همهچیز عوض شد.
دخترمون دیگه با جونگکوک حرف نمیزد.
نمیرفت پیشش، حتی نگاهش هم نمیکرد.
جونگکوک اول متوجه نشد… ولی کمکم خونه سرد شد.
تا یه روز.
جونگکوک دیرتر از همیشه اومد خونه.
دخترمون از روی مبل نگاهش کرد.
توی دستش یه مشما بود.
درخواستی>>>
p.1
مدتها بود متوجهش شده بودم.
فرق گذاشتنش بین دخترمون و پسرمون.
هر بار که حرف آینده میشد، جونگکوک بدون مکث میگفت:
«پسرم توی آینده بیشتر به دردم میخوره… نه دختر.»
اولش سعی کردم آروم باهاش حرف بزنم.
گفتم: «جونگکوک، هر دوشون بچههامن. هیچ فرقی ندارن.»
اما گوش نمیداد.
انگار باورش ریشه کرده بود.
من ناراحت میشدم، ولی چیزی نمیگفتم.
فقط سکوت میکردم… برای آرامش بچهها.
تا اون روز.
دخترمون آروم رفت توی اتاق جونگکوک.
فقط میخواست راجعبه یه چیز ساده ازش سؤال بپرسه.
ولی ناگهان صدای دادش کل خونه رو پر کرد:
«گفتم برو بیرون! الان وقت این حرفا نیست!»
چند ثانیه بعد، گریهی دخترمون رو شنیدم.
قلبم فرو ریخت.
سریع رفتم بالا.
دخترم گوشهی راهرو نشسته بود، زانوهاشو بغل کرده بود و گریه میکرد.
بغلش کردم، موهاشو نوازش کردم.
آروم گفت: «مامان… فقط میخواستم ازش بپرسم…»
اونجا بود که دیگه نتونستم ساکت بمونم.
رفتم سمت جونگکوک، با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفتم:
«اِههه جونگکوک، بس کن! بس کن سر بچهی من داد نزن، فهمیدی؟!»
چشمهاش گرد شد.
ولی من ادامه دادم.
دست دخترمون رو گرفتم و آوردمش پایین پیش خودم.
از اون روز، همهچیز عوض شد.
دخترمون دیگه با جونگکوک حرف نمیزد.
نمیرفت پیشش، حتی نگاهش هم نمیکرد.
جونگکوک اول متوجه نشد… ولی کمکم خونه سرد شد.
تا یه روز.
جونگکوک دیرتر از همیشه اومد خونه.
دخترمون از روی مبل نگاهش کرد.
توی دستش یه مشما بود.
- ۵۶۷
- ۲۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط