حس تاریکی پارت ۴
#حس_تاریکی
توی اتاق عبادتگاه بودیم ؛ همون به کوکی خیره شده بودیم که ببینیم چیزی ک پشت سرشه چیه
نوری که نامی پشت کوکی گرفته یک چیزی نشون میداد اما کامل دیده نمیشد
جین ک نزدیک کوکی بود سریع کشید طرف خودش
نامی چند قدم برداشت که ببینه اونجا چیه که یک دفعه هوپی روی زمین افتاد
یک جورایی فکر میکردی تشنج کرد اما با حرکاتی ک داشت انگار داشت خفه میشد
تهیونگ : حتما روح یا جنی روشه
یونگی ب اطراف نگاه میکرد انگار دنبال چیزی میگشت ؛ و منم از شدت ترس هچی نمیگفتم
ک یونگی چوبی که توی دست جیمین بود رو کشید
با طرف هوپی زد
جیمین : هیونگگگگ داری چیکار میکنی(مچ دست یونگی گرفته بود)
یونگی : ولم کنی
که جیمین ولش کرد و یونگی چوب برداشت به طرف سر هوپی برد و هوپی یک دفعا تند تند ب نفس کشیدن کرد ؛ انگار اون روح با هر چی از روش رفت
تهیونگ رفت کنار هوپی : هیونگ خوبی !
هوپی که صورتش قرمز شده بود گف : خو.......خوبم هوفففففف
که یونگی رفت یقه کوکی گرفت و چسبوند به دیوار : تو گفتی بیاییم وگرنه چنین اتفاقی نمی افتاد
کوکی هیچی نمیگفت
جین رفت کنارش و سعی میکرد که دستای یونگی از یقه کوک جدا کنه
جین : هیییی ولش کن..... اون که نمیدونسته واقعیت داره بعدم ما رو که مجبور نکرد با پای خودمون اومدیم
نامی ک این ور بود : چیزی ک الان مهمه ؛ چه جوری از اینجا بریم بیرون
جیمین : خب.... من ......
نامی : تو چی ....
+موقع دویدن به اینجا ته سالن یک در دیدم ؛ یک جورایی یک در خروجی بود ؛ انگار وارد حیاط پشتی دانشگاه میشدیم
تهیونگ : فکر میکنی اون روح که پشت دره ؛ رفته ! اگ پامون از اینجا بزاریم بیرون.... اگ دنبال.....
ک من گفتم : بلاخره اینجام امن نیست ؛ باید به هر وجهی از اینجا بریم بیرون
نامی : فهمیدم
هممون توجهمونو به نامجون دادیم اون فرد خیلی باهوشه حتما میدونه چیکار کنیم
هوپی : چی رو فهمیدی !
نامی : اگ توجه کردید یونگی با یک چوبی به اون روحه حمله کرد درسته ! خب این نشون میده روح ها به چوب یک جورایی حساسن
من : درسته
تهیونگ : دو تا خل کنار هم جمع شدن با هم خوشن ؛ چی دارید میگید ؛ این مسخره نیس! که روح از چوب بترسه ؛ والا روح ها حرمت دارن
کوکی : شاید درست باسه شایدم نه
جیمین : امتحان کردنش ایرادی نداره
نامی : پس بریم بیرون
ما : 😶
نامی : یاااااا کدومتون میخایید برید
تهیونگ : هیونگمون
همه به جین نگاه کردن
جین : اون روزایی ک باید هیونگ صدام میکردید ؛ نمیکردین الان که خطریه هیونگ اره! نخیرم من نمیرم
هوپی : منم میترسم
جیمین : منم
دیدم همه دارن سر اینکه کی بره بیرون کلکل میکردن ؛ منم تصمیم گرفتم خودم برم
_من میرم
تهیونگ : چیییی روانی چیزی هستی !
_تا کی قراره توی این اتاق باشیم درسته خطرناکه اما بلاخره باید میرفتم بیرون
نامی : اما...
من : میخای تو بری 🤩
نامی : نه فقط بیا این گردنبند شانسی که مامانم بهم داده ؛ بنداز گردنت شاید زنده بمونی
من : 😶شاید ! ایگووو (وای خدای من ) خب پس من رفتم
پشت در قرار گرفتم ؛ چی میتونست پشت در باشه تپش قلبم تند تر از هر موقع دیگه ای میزد ؛ ترس ول وجودمو گرفتم بود ؛ اگ در باز میکردم و روحه منو تسخیر میکرد .... نهههههه نباید میزاشتم ترسم بیشتر شه به همین دلیل در باز کردم ک.......
🍓🍓
توی اتاق عبادتگاه بودیم ؛ همون به کوکی خیره شده بودیم که ببینیم چیزی ک پشت سرشه چیه
نوری که نامی پشت کوکی گرفته یک چیزی نشون میداد اما کامل دیده نمیشد
جین ک نزدیک کوکی بود سریع کشید طرف خودش
نامی چند قدم برداشت که ببینه اونجا چیه که یک دفعه هوپی روی زمین افتاد
یک جورایی فکر میکردی تشنج کرد اما با حرکاتی ک داشت انگار داشت خفه میشد
تهیونگ : حتما روح یا جنی روشه
یونگی ب اطراف نگاه میکرد انگار دنبال چیزی میگشت ؛ و منم از شدت ترس هچی نمیگفتم
ک یونگی چوبی که توی دست جیمین بود رو کشید
با طرف هوپی زد
جیمین : هیونگگگگ داری چیکار میکنی(مچ دست یونگی گرفته بود)
یونگی : ولم کنی
که جیمین ولش کرد و یونگی چوب برداشت به طرف سر هوپی برد و هوپی یک دفعا تند تند ب نفس کشیدن کرد ؛ انگار اون روح با هر چی از روش رفت
تهیونگ رفت کنار هوپی : هیونگ خوبی !
هوپی که صورتش قرمز شده بود گف : خو.......خوبم هوفففففف
که یونگی رفت یقه کوکی گرفت و چسبوند به دیوار : تو گفتی بیاییم وگرنه چنین اتفاقی نمی افتاد
کوکی هیچی نمیگفت
جین رفت کنارش و سعی میکرد که دستای یونگی از یقه کوک جدا کنه
جین : هیییی ولش کن..... اون که نمیدونسته واقعیت داره بعدم ما رو که مجبور نکرد با پای خودمون اومدیم
نامی ک این ور بود : چیزی ک الان مهمه ؛ چه جوری از اینجا بریم بیرون
جیمین : خب.... من ......
نامی : تو چی ....
+موقع دویدن به اینجا ته سالن یک در دیدم ؛ یک جورایی یک در خروجی بود ؛ انگار وارد حیاط پشتی دانشگاه میشدیم
تهیونگ : فکر میکنی اون روح که پشت دره ؛ رفته ! اگ پامون از اینجا بزاریم بیرون.... اگ دنبال.....
ک من گفتم : بلاخره اینجام امن نیست ؛ باید به هر وجهی از اینجا بریم بیرون
نامی : فهمیدم
هممون توجهمونو به نامجون دادیم اون فرد خیلی باهوشه حتما میدونه چیکار کنیم
هوپی : چی رو فهمیدی !
نامی : اگ توجه کردید یونگی با یک چوبی به اون روحه حمله کرد درسته ! خب این نشون میده روح ها به چوب یک جورایی حساسن
من : درسته
تهیونگ : دو تا خل کنار هم جمع شدن با هم خوشن ؛ چی دارید میگید ؛ این مسخره نیس! که روح از چوب بترسه ؛ والا روح ها حرمت دارن
کوکی : شاید درست باسه شایدم نه
جیمین : امتحان کردنش ایرادی نداره
نامی : پس بریم بیرون
ما : 😶
نامی : یاااااا کدومتون میخایید برید
تهیونگ : هیونگمون
همه به جین نگاه کردن
جین : اون روزایی ک باید هیونگ صدام میکردید ؛ نمیکردین الان که خطریه هیونگ اره! نخیرم من نمیرم
هوپی : منم میترسم
جیمین : منم
دیدم همه دارن سر اینکه کی بره بیرون کلکل میکردن ؛ منم تصمیم گرفتم خودم برم
_من میرم
تهیونگ : چیییی روانی چیزی هستی !
_تا کی قراره توی این اتاق باشیم درسته خطرناکه اما بلاخره باید میرفتم بیرون
نامی : اما...
من : میخای تو بری 🤩
نامی : نه فقط بیا این گردنبند شانسی که مامانم بهم داده ؛ بنداز گردنت شاید زنده بمونی
من : 😶شاید ! ایگووو (وای خدای من ) خب پس من رفتم
پشت در قرار گرفتم ؛ چی میتونست پشت در باشه تپش قلبم تند تر از هر موقع دیگه ای میزد ؛ ترس ول وجودمو گرفتم بود ؛ اگ در باز میکردم و روحه منو تسخیر میکرد .... نهههههه نباید میزاشتم ترسم بیشتر شه به همین دلیل در باز کردم ک.......
🍓🍓
۴.۳k
۰۵ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.