حس تاریکی پارت ۳
#حس_تاریکی
از دید هینجو
دم در بودیم تهیونگ تلاش میکرد در باز کنه
نامی هم رفت کنارشون اون قدرت بندی خوبی داشت انا بازم در باز نمیشد
هوپی موهاشو توی دستاش گرفته بود میگف : باز کنین اون لعنتی رو
که جیمین ک کنارم خود بهم برگشتیم ک دیدم یهو جین داد زد
من ششش دیونه شدی چرا داد میزنی ؛ ساکت باش
جین : اوم یک لحظه فکر کردم یک چیزی پشت سرمه
یونگی : این توهم ها رو ما هم داریم
هوپی : اون......اونجا رو .....
به سمت چپ خیره شدع بود تاریک بود
چراغ قوه انداختم همون طرف که یک ادم با لباس سفید خواب و موهای بلند ک روی صورتشه داره ب طرفمون میاد همون جوری زیر لب یک چیزی میگفت
من : چیمیگه
یونگی ک نزدیکترین نفرمون بهش بود گف : نجاتم بدید.... نجاتم بدید
ک یک دفعه سرشو بالا اورد
همه جیغ زدن
کوکی : بریم طبقه بالا
اون دنبالمون بود ؛ جیمین و هوپی اخرین نفرات بودن اما چیزی ک اینجا مهم بود نجات دادن خودت بود و هیچ کسی ب فکر دیگری نبود
تند تند پله ها پشت سر هم میزاشتیم
تهیونگ : اونجا یک در بازه بیاین بریم توش
سریع رفتیم توش ؛ هوپی و جیمین یکم فاصلشون زیاد شده بودن
جین دم در ایستاده بود تا اومدن در محکم ببنده و منم کنارش بودم تا اون دوتا بکشم تو
جیمین خودشو پرت کرد داخل
جین : هوپیییییی بدوووووو پشت سرتهههه
من : اما چیزی پشت سرش نیس
جین : بزار بترسه اینجوری بیشتر میدوعه😅
من : 😕
جیمین ک فهمیدم موضوع از چه قراره گف : تو هیونگمونی ! واقعا (هیونگ ب معنای برادر بزرگ برای یک پسر )
جیمین : داشتی ب کشتنمون میدادی
هوپی رسید در بستیم
صدای نفس نفس های هوپی و جیمین فقط توی اتاق بود
نامی : حالا کجا هست که اومدیم
چراغ قوه خودشو نامی روشن کرد اطراف نشون داد که فهمیدیم وارد بخش عبادگاه دانشگاه شدیم جایی که مال مسیح هاست ینی کلیسا
تهیونگ : توی فیلم ترسناکا دیدین اینجوری جاها راحبه زیاده ( خانم هایی ک لباس مخصوص میپوشن * عکسشو میزارم )
من : کلیسا کهنه ایه هیچی نیس ؛ جامون امنه
کوکی : هیییی یونگی از پشت من بیا اینور
یونگی : لی من ک اینورم ب دیوار تیکه دادم
کوکی : پس این کیه ک پشت منه
هممون از کوکی دور شدیم
کوکی هم با قدم های بی حال از اون فرار میکرد
نامی نور گرفت جایی که کوک بود اما چیزی نبود
کوکی : هییی جدی میگم یک چیزی اونجا بود
تهیونگ : نگفتم راحبه هس
که جین یکی ته زد : ششش ساکت شو همون داریم از ترس میمیریم بعد ت میگی " دیدی گفتم! "
تهیونگ : اما هیونگ.....
+ششش 🤫هیچی نگو
ته : باشه
بک دفعه هوپی افتاد روی زمین انگار یک چیزی داشت خفش میکرد ؛ اما ما هیچی نمیدیدیم
هوپی فقط دست پا میزد نمیدونستیم چیکار کنیم چی رو بزنیم در صورتب ک دیده نمیشه
که یهو یونگی اومد اون دسته چوبی از جیمین گرفت ب طرف هوپی زد ...
🌴 🌴
از دید هینجو
دم در بودیم تهیونگ تلاش میکرد در باز کنه
نامی هم رفت کنارشون اون قدرت بندی خوبی داشت انا بازم در باز نمیشد
هوپی موهاشو توی دستاش گرفته بود میگف : باز کنین اون لعنتی رو
که جیمین ک کنارم خود بهم برگشتیم ک دیدم یهو جین داد زد
من ششش دیونه شدی چرا داد میزنی ؛ ساکت باش
جین : اوم یک لحظه فکر کردم یک چیزی پشت سرمه
یونگی : این توهم ها رو ما هم داریم
هوپی : اون......اونجا رو .....
به سمت چپ خیره شدع بود تاریک بود
چراغ قوه انداختم همون طرف که یک ادم با لباس سفید خواب و موهای بلند ک روی صورتشه داره ب طرفمون میاد همون جوری زیر لب یک چیزی میگفت
من : چیمیگه
یونگی ک نزدیکترین نفرمون بهش بود گف : نجاتم بدید.... نجاتم بدید
ک یک دفعه سرشو بالا اورد
همه جیغ زدن
کوکی : بریم طبقه بالا
اون دنبالمون بود ؛ جیمین و هوپی اخرین نفرات بودن اما چیزی ک اینجا مهم بود نجات دادن خودت بود و هیچ کسی ب فکر دیگری نبود
تند تند پله ها پشت سر هم میزاشتیم
تهیونگ : اونجا یک در بازه بیاین بریم توش
سریع رفتیم توش ؛ هوپی و جیمین یکم فاصلشون زیاد شده بودن
جین دم در ایستاده بود تا اومدن در محکم ببنده و منم کنارش بودم تا اون دوتا بکشم تو
جیمین خودشو پرت کرد داخل
جین : هوپیییییی بدوووووو پشت سرتهههه
من : اما چیزی پشت سرش نیس
جین : بزار بترسه اینجوری بیشتر میدوعه😅
من : 😕
جیمین ک فهمیدم موضوع از چه قراره گف : تو هیونگمونی ! واقعا (هیونگ ب معنای برادر بزرگ برای یک پسر )
جیمین : داشتی ب کشتنمون میدادی
هوپی رسید در بستیم
صدای نفس نفس های هوپی و جیمین فقط توی اتاق بود
نامی : حالا کجا هست که اومدیم
چراغ قوه خودشو نامی روشن کرد اطراف نشون داد که فهمیدیم وارد بخش عبادگاه دانشگاه شدیم جایی که مال مسیح هاست ینی کلیسا
تهیونگ : توی فیلم ترسناکا دیدین اینجوری جاها راحبه زیاده ( خانم هایی ک لباس مخصوص میپوشن * عکسشو میزارم )
من : کلیسا کهنه ایه هیچی نیس ؛ جامون امنه
کوکی : هیییی یونگی از پشت من بیا اینور
یونگی : لی من ک اینورم ب دیوار تیکه دادم
کوکی : پس این کیه ک پشت منه
هممون از کوکی دور شدیم
کوکی هم با قدم های بی حال از اون فرار میکرد
نامی نور گرفت جایی که کوک بود اما چیزی نبود
کوکی : هییی جدی میگم یک چیزی اونجا بود
تهیونگ : نگفتم راحبه هس
که جین یکی ته زد : ششش ساکت شو همون داریم از ترس میمیریم بعد ت میگی " دیدی گفتم! "
تهیونگ : اما هیونگ.....
+ششش 🤫هیچی نگو
ته : باشه
بک دفعه هوپی افتاد روی زمین انگار یک چیزی داشت خفش میکرد ؛ اما ما هیچی نمیدیدیم
هوپی فقط دست پا میزد نمیدونستیم چیکار کنیم چی رو بزنیم در صورتب ک دیده نمیشه
که یهو یونگی اومد اون دسته چوبی از جیمین گرفت ب طرف هوپی زد ...
🌴 🌴
۴.۹k
۰۵ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.