my dear patient part 7
~صبح روز اول ازدواج~
ا/ت ویو:
از خواب بیدار شدم و تازه فهمیدم جونگ کوک چه کار احمقانه ای کرده بود!
من...کلا ۳ ساله دیگه میتونستم پیشش باشمو اون تصمیم گرفته بود باهام ازدواج کنه؟
این حماقت محضه!
+کوکی...باید طلاق بگیریم..!
_*اول پوکر نکام کردو بعد خندید
این الان یه شوخی بود؟
+نه!معلومه که نه!من فقط ۳ ساله دیگه پیشتم و تو با من ازدواج کردی؟؟
این احمقانس!
اخرش هردومون اسیب میبینیم!!
_*خندید و اومد منو از روی تخت بلند کردو به طبقه پایین عمارت و میز صبحانه بزرگی که اجوما چیده بود برد
اره میدونم!
کاملا میدونم ازدواج با تو احمقانس!
حتی!حماقت محضه!
ولی دوست دارم!
دوست دارم این حماقتو بکن!
تا همون سه سال تورو داشته باشم!
+تو که میدونی...تا سه سال بعد که اینطوری نیستم...!
دیگه نمیتونم حرف بزنم...
کم کم راه نمیتونم برم...
نمیتونم از دستم استفاده کنم...
نمیتونم ببینم....
و..و..و...
همینطوری که نمیمونم کوک!
رسما میشم یه تیکه گوشت...
_اهه...ا/تممم بسهه اینقدر بهش فکر نکنن
مگه الان خوب نیستی؟؟
+نه!
_چرا؟؟
+دست راستم از دیروز ضعیف تر شده....
تا چند روز دیگه اونم مثل دست چپم میشه!...
_خب پس امروز میریم شهربازی!
+*تعجب کردم
چ..چی؟
_تا وقتی که میتونی از این دستت استفاده کنی هر روز میبرمت شهربازی!
میبرمت پارک ابی!
و هرجایی که اونجا به این دستت احتیاج پیدا میکنی!
بعد که دیگه...اینم...مثل دست چپت شد...
خب میریم سراغ کارایی که با پا بشه انجام داد!
شاید...اسکیت؟
البته باید مراقب بچه ام باشیم!
پس نباید زیاد خودتو اذیت کنی!
وووو
+کوک...
میشه یه دقیقه گوش کنی؟
_اره حتماا بگو
+کوک من نمیخوام کل اون سه سال زنده..باشم...
_بسه دیگه ا/ت این چه حرف مسخره ایه!
+فقط تا بدنیا اوردن بچه...
بعدش با یه بیمارستان هماهنگ کردم...که بهم از اون امپولا تزریق کننو...بعدشم تموم...
_تو...تو چه غلطی کردی ا/ت؟؟؟
نه ...نه همچین کاری نمیکنی!
اجازشو نداری!
+کوکی...ببین...سعی کن درک کنی...
_نمیخواممم
+نمیخوام وقتی دارم میمیرم نتونم هیچ حرفی بهت بزنمم!
نتونم نوازشت کنم!
نتونم دلداریت بدم!
همینطوری بزارمو برم!
نمیخوام اینطوری شه میفهمی؟؟؟
_*اشک از چشمای هردومون داشت پایین میریخت
بس کن...بسس کن ا/تت....نمیفهمیی نمیخوام بهش فکر کنم؟؟
نمیفهمی نمیخوام به از دست دادنت فکر کنممم!!
+کوک...باور کن ...اگه بدون هیچ حرفی...همه چی تموم شه...بدتره..!
_نه نیست...حداقل مدت بیشتری پیشمی...
حاضر نیستی یکم تحمل کنی؟؟
بخاطر من؟؟
میدونم برای توعم سخته...حتی خیلی سخته...ولی..به خاطر من تحمل کن..اینکارو نکن...
+(خیلی خودخواه بودم وقتی این تصمیمو گرفتم...به داداشم فکر نکرده بود...به کوکی فکر نکرده بودم...نباید اینکارو میکردم)
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جونگکوک
ا/ت ویو:
از خواب بیدار شدم و تازه فهمیدم جونگ کوک چه کار احمقانه ای کرده بود!
من...کلا ۳ ساله دیگه میتونستم پیشش باشمو اون تصمیم گرفته بود باهام ازدواج کنه؟
این حماقت محضه!
+کوکی...باید طلاق بگیریم..!
_*اول پوکر نکام کردو بعد خندید
این الان یه شوخی بود؟
+نه!معلومه که نه!من فقط ۳ ساله دیگه پیشتم و تو با من ازدواج کردی؟؟
این احمقانس!
اخرش هردومون اسیب میبینیم!!
_*خندید و اومد منو از روی تخت بلند کردو به طبقه پایین عمارت و میز صبحانه بزرگی که اجوما چیده بود برد
اره میدونم!
کاملا میدونم ازدواج با تو احمقانس!
حتی!حماقت محضه!
ولی دوست دارم!
دوست دارم این حماقتو بکن!
تا همون سه سال تورو داشته باشم!
+تو که میدونی...تا سه سال بعد که اینطوری نیستم...!
دیگه نمیتونم حرف بزنم...
کم کم راه نمیتونم برم...
نمیتونم از دستم استفاده کنم...
نمیتونم ببینم....
و..و..و...
همینطوری که نمیمونم کوک!
رسما میشم یه تیکه گوشت...
_اهه...ا/تممم بسهه اینقدر بهش فکر نکنن
مگه الان خوب نیستی؟؟
+نه!
_چرا؟؟
+دست راستم از دیروز ضعیف تر شده....
تا چند روز دیگه اونم مثل دست چپم میشه!...
_خب پس امروز میریم شهربازی!
+*تعجب کردم
چ..چی؟
_تا وقتی که میتونی از این دستت استفاده کنی هر روز میبرمت شهربازی!
میبرمت پارک ابی!
و هرجایی که اونجا به این دستت احتیاج پیدا میکنی!
بعد که دیگه...اینم...مثل دست چپت شد...
خب میریم سراغ کارایی که با پا بشه انجام داد!
شاید...اسکیت؟
البته باید مراقب بچه ام باشیم!
پس نباید زیاد خودتو اذیت کنی!
وووو
+کوک...
میشه یه دقیقه گوش کنی؟
_اره حتماا بگو
+کوک من نمیخوام کل اون سه سال زنده..باشم...
_بسه دیگه ا/ت این چه حرف مسخره ایه!
+فقط تا بدنیا اوردن بچه...
بعدش با یه بیمارستان هماهنگ کردم...که بهم از اون امپولا تزریق کننو...بعدشم تموم...
_تو...تو چه غلطی کردی ا/ت؟؟؟
نه ...نه همچین کاری نمیکنی!
اجازشو نداری!
+کوکی...ببین...سعی کن درک کنی...
_نمیخواممم
+نمیخوام وقتی دارم میمیرم نتونم هیچ حرفی بهت بزنمم!
نتونم نوازشت کنم!
نتونم دلداریت بدم!
همینطوری بزارمو برم!
نمیخوام اینطوری شه میفهمی؟؟؟
_*اشک از چشمای هردومون داشت پایین میریخت
بس کن...بسس کن ا/تت....نمیفهمیی نمیخوام بهش فکر کنم؟؟
نمیفهمی نمیخوام به از دست دادنت فکر کنممم!!
+کوک...باور کن ...اگه بدون هیچ حرفی...همه چی تموم شه...بدتره..!
_نه نیست...حداقل مدت بیشتری پیشمی...
حاضر نیستی یکم تحمل کنی؟؟
بخاطر من؟؟
میدونم برای توعم سخته...حتی خیلی سخته...ولی..به خاطر من تحمل کن..اینکارو نکن...
+(خیلی خودخواه بودم وقتی این تصمیمو گرفتم...به داداشم فکر نکرده بود...به کوکی فکر نکرده بودم...نباید اینکارو میکردم)
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جونگکوک
۱۰.۴k
۲۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.