my dear patient part 8
ا/ت ویو:
+ب...با....باشه...ایتکارو نمیکنم...
ولی گوش کن!...اگه وضعیتم اونقدر بد شد....که دیگه نمیتونستم تحمل کنم..!
باید بهم قول بدی....قول بدی که بزاری اینکارو بکنم!
_ولی...و...ولی
+کوک؟..خواهش میکنم..!
_باشه...ب...باشه
از اون روز ۵ ماه میگذره...
هر روز وضعیتم...بدتر شده...
الان دیگه نمیتونم...راه برم...یا ...چیزی رو از زمین بردارم..
راحت حرف بزنم...یا حتی راحت نفش بکشم...
هنوز ۴ ماه دیگه...تا بدنیا اومدن یونا مونده...
دکتر گفت ۳ سال...
ولی این خیلی زود داره پیش میره...
این درست نیست..
اگه قبل اینکه بچه به دنیا بیاد چیزی بشه چی؟...
همه ی این مدت کوکی پیشم بوده...
مراقب بوده...
بهم غذا میداده و حواسش بوده زخم بسترم خیلی بدتر از اینی که هست نشه...
نمیدونم چطوری میتونه وجود منو تحمل کنه...
کوکی با یه بستنی توی دستش به سمت تلویزیون و البته من...که همیشه روی ویلچر بوم ....اومد..
_هلووو بیبیی
امروز چطوریی؟
+(نتونستم جواب بودم.. حتی نتونستم یه لبخند ساده بزنم...فقط میفهمیدم چی میگفتو چیکار میکرد همین..)
_اووم...(ناراحتی توی چهرش موج میزد ولی سعی کرد پنهونش کنه)
عیبی نداره کیوتم...خودتو ناراحت نکن خب؟؟
هردومون میدونستیم این اتفاقا به مرور می افته نه؟...
اصلا ...اصلا خودم بهت بستنی میدم!
مهم اینه که میدونم هم تو و هم بچه دوسش دارید!
نفسم بالا نمیومد
ریه هام توانایی نفس کشیدنو نداشت و حتی نمیتونستم چیزی بگم...فقط صدای کوکو میشنیدم که محو میشد...محو و محو تر...قلبم اروم میزد...ریه هام...به زور سعی میکردند جایی برای خودشون باز کنن...و یونا...توی شکمم...بیشتر از چیزی که دکترا فکر میکردن جای ریمو گرفته بود...دیگه چیزی ندیدم...سرم افتاد ....
کوک ویو:
_خب خب خببب
اماده باشش اولینن هواپیمای بستی داره میادد
اوه مثل اینکه خوابت برده؟
باشه عیبی نداره میبرمت توی اتاق تا استراحت کنی
به سمت اتاق بردمش و خواستم روی تخت بزارمش...خیلی سبک شده بود...نمیتونست به اندازه کافی غذا بخوره...بدنش ضعیف شده بود...ریه هاش اذیتش میکرد و خب اون بچه بیشتر از همه ازارش میداد
برادرش الان نزدیک ۵ ماهه ندیدتش...
نمیدونه وضعیتش اینه و هر بارم که زنگ میزنه...
یکی از ویسای قدیمیه ا/ت رو براش پخش میکنم که فکر کنه حالش خوبه...
اگه یدفعه ا/ت رو ببینه...چه بلایی سرش میاد؟...
حتی نمیخوام بهش فکر کنم...
صدای خس خسی شنیدم...
ا/ت خواب بود پس...وایسا...
به صورت ا/ت نگاه کردم...نمی...نمیتونست نفس بکشه....
چطوری نفهمیده بودم؟؟
اگه ...تا برسونمش بیمارستان دیر بشه چی؟؟
سریع ا/ت رو سوار ماشین کردمو با بیشترین سرعت ممکن به سمت بیمارستان روندم
به بیمارستان که رسیدیم...فهمیدم توی راه کیسه اب ا/ت پاره شده ...
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جونگکوک
+ب...با....باشه...ایتکارو نمیکنم...
ولی گوش کن!...اگه وضعیتم اونقدر بد شد....که دیگه نمیتونستم تحمل کنم..!
باید بهم قول بدی....قول بدی که بزاری اینکارو بکنم!
_ولی...و...ولی
+کوک؟..خواهش میکنم..!
_باشه...ب...باشه
از اون روز ۵ ماه میگذره...
هر روز وضعیتم...بدتر شده...
الان دیگه نمیتونم...راه برم...یا ...چیزی رو از زمین بردارم..
راحت حرف بزنم...یا حتی راحت نفش بکشم...
هنوز ۴ ماه دیگه...تا بدنیا اومدن یونا مونده...
دکتر گفت ۳ سال...
ولی این خیلی زود داره پیش میره...
این درست نیست..
اگه قبل اینکه بچه به دنیا بیاد چیزی بشه چی؟...
همه ی این مدت کوکی پیشم بوده...
مراقب بوده...
بهم غذا میداده و حواسش بوده زخم بسترم خیلی بدتر از اینی که هست نشه...
نمیدونم چطوری میتونه وجود منو تحمل کنه...
کوکی با یه بستنی توی دستش به سمت تلویزیون و البته من...که همیشه روی ویلچر بوم ....اومد..
_هلووو بیبیی
امروز چطوریی؟
+(نتونستم جواب بودم.. حتی نتونستم یه لبخند ساده بزنم...فقط میفهمیدم چی میگفتو چیکار میکرد همین..)
_اووم...(ناراحتی توی چهرش موج میزد ولی سعی کرد پنهونش کنه)
عیبی نداره کیوتم...خودتو ناراحت نکن خب؟؟
هردومون میدونستیم این اتفاقا به مرور می افته نه؟...
اصلا ...اصلا خودم بهت بستنی میدم!
مهم اینه که میدونم هم تو و هم بچه دوسش دارید!
نفسم بالا نمیومد
ریه هام توانایی نفس کشیدنو نداشت و حتی نمیتونستم چیزی بگم...فقط صدای کوکو میشنیدم که محو میشد...محو و محو تر...قلبم اروم میزد...ریه هام...به زور سعی میکردند جایی برای خودشون باز کنن...و یونا...توی شکمم...بیشتر از چیزی که دکترا فکر میکردن جای ریمو گرفته بود...دیگه چیزی ندیدم...سرم افتاد ....
کوک ویو:
_خب خب خببب
اماده باشش اولینن هواپیمای بستی داره میادد
اوه مثل اینکه خوابت برده؟
باشه عیبی نداره میبرمت توی اتاق تا استراحت کنی
به سمت اتاق بردمش و خواستم روی تخت بزارمش...خیلی سبک شده بود...نمیتونست به اندازه کافی غذا بخوره...بدنش ضعیف شده بود...ریه هاش اذیتش میکرد و خب اون بچه بیشتر از همه ازارش میداد
برادرش الان نزدیک ۵ ماهه ندیدتش...
نمیدونه وضعیتش اینه و هر بارم که زنگ میزنه...
یکی از ویسای قدیمیه ا/ت رو براش پخش میکنم که فکر کنه حالش خوبه...
اگه یدفعه ا/ت رو ببینه...چه بلایی سرش میاد؟...
حتی نمیخوام بهش فکر کنم...
صدای خس خسی شنیدم...
ا/ت خواب بود پس...وایسا...
به صورت ا/ت نگاه کردم...نمی...نمیتونست نفس بکشه....
چطوری نفهمیده بودم؟؟
اگه ...تا برسونمش بیمارستان دیر بشه چی؟؟
سریع ا/ت رو سوار ماشین کردمو با بیشترین سرعت ممکن به سمت بیمارستان روندم
به بیمارستان که رسیدیم...فهمیدم توی راه کیسه اب ا/ت پاره شده ...
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جونگکوک
۶.۰k
۲۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.