my dear patient part 9
کوک ویو:
سریع ا/ت رو روی برانکارد گذاشتن و دستگاه تنفس بهش وصل کردن
یه چیزایی میگفتن...چیزایی خیلی مزخرف...
مثل ...مادر بچه دووم نمیاره...
مدت زیادیه نتونسته نفس بکشه...
و این چرت و پرتا!
امکان نداره!حقق نداره به خاطر اشتباه من...
سر اینکه اون خوابه....از پیشم بره..ا/ت اینکارو نمیکنه....
پشت در اتاق نشسته بودم...اشک از چشام سرازیر شده بود....
باید به هوسوک زنگ میزدم
میدونم...ا/ت نمیخواست هوسوک اینطوری ببینتش...حداقل نه تا وقتی که بچه به دنیا بیاد...
ولی اگه اخرین بار باشه چی؟...
باید هر چی زودتر بهش زنگ بزنم...
_هو...هوسوک...
÷کوک؟...چیزی شده؟..نگو که داری گریه میکنی!پسر تو دیگه بزرگ...ا/ت طوریش شده؟؟؟
_فقط...فقط....خودتو برسون...به این ادرس...
*تلفنو قطع کردم....
ا/ت توی این مدت خیلی اذیت شده بود...خیلی زجر کشیده بود...
لحظه به لحظه داشت یادم میومد....
وقتی از پله های عمارت میخواست بره پایین...بخاطر ضعف پاهاش افتاد...و سرش...شکست...دختر گفت بهتره دیگه راه نره...گفت خطرناکه...ا/ت تا دوروز گریه میکرد...دوروز تمام....و منم هیچ کاری براش نمیتونستم بکنم...
روزی که دیگه نتونست خوب حرف بزنه...
اخرین باری که گفت دوست دارم...و بوسیدم...
و فردا صبحش...هیچی...فقط ا/ت ای که نشسته بودو با چشای اشکی به پنجره خیره شده بود...
اینکه دیگه راحت نمیتونست غذا رو هضم کنه....
اینکه هر روز که زنده بود براش یه عذاب بود ولی خواست پیشم بمونه...
خواست...خواست با اینکه براش خطرناک بود بچمونو بدنیا بیاره...
و بعدم که ریش.....این دیگه مرحله اخر بود...بار بعدی که نتونه نفس بکشه دیگه تمومه...
دکتر از اتاق عمل بیرون اومد...سریع رفتم پیشش..
_خ..خانم دکتر؟...ا/ت..ا/ت حالش چطوره؟؟؟
د:دخترتون خوبه ..ولی باید یه مدت توی دستگاه بمونه ولی...همسرتون...بعید میدونیم طلوع خورشید دوروز دیگه رو ببینه...ما همه ی تلاشمونو کردیم ولی...ریشون...تواناییشو نداره...و هرچی انرژی بیشتری تو این دو روز مصرف کنه....این تایمو...به جلو میندازه...
و رفت..منو با یه عالمه فکر تنها گذاشت...و هوسوکی که کل وقت پشت من بود...و همه ی این حرفارو شنیده بود...روی زانو هاش افتاده بود...و فقط اشک میریخت..سرم گیج میرفت...همه ی زندگیم...همه ی دنیام...داشت منو ترک میکرد...
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جونگکوک
سریع ا/ت رو روی برانکارد گذاشتن و دستگاه تنفس بهش وصل کردن
یه چیزایی میگفتن...چیزایی خیلی مزخرف...
مثل ...مادر بچه دووم نمیاره...
مدت زیادیه نتونسته نفس بکشه...
و این چرت و پرتا!
امکان نداره!حقق نداره به خاطر اشتباه من...
سر اینکه اون خوابه....از پیشم بره..ا/ت اینکارو نمیکنه....
پشت در اتاق نشسته بودم...اشک از چشام سرازیر شده بود....
باید به هوسوک زنگ میزدم
میدونم...ا/ت نمیخواست هوسوک اینطوری ببینتش...حداقل نه تا وقتی که بچه به دنیا بیاد...
ولی اگه اخرین بار باشه چی؟...
باید هر چی زودتر بهش زنگ بزنم...
_هو...هوسوک...
÷کوک؟...چیزی شده؟..نگو که داری گریه میکنی!پسر تو دیگه بزرگ...ا/ت طوریش شده؟؟؟
_فقط...فقط....خودتو برسون...به این ادرس...
*تلفنو قطع کردم....
ا/ت توی این مدت خیلی اذیت شده بود...خیلی زجر کشیده بود...
لحظه به لحظه داشت یادم میومد....
وقتی از پله های عمارت میخواست بره پایین...بخاطر ضعف پاهاش افتاد...و سرش...شکست...دختر گفت بهتره دیگه راه نره...گفت خطرناکه...ا/ت تا دوروز گریه میکرد...دوروز تمام....و منم هیچ کاری براش نمیتونستم بکنم...
روزی که دیگه نتونست خوب حرف بزنه...
اخرین باری که گفت دوست دارم...و بوسیدم...
و فردا صبحش...هیچی...فقط ا/ت ای که نشسته بودو با چشای اشکی به پنجره خیره شده بود...
اینکه دیگه راحت نمیتونست غذا رو هضم کنه....
اینکه هر روز که زنده بود براش یه عذاب بود ولی خواست پیشم بمونه...
خواست...خواست با اینکه براش خطرناک بود بچمونو بدنیا بیاره...
و بعدم که ریش.....این دیگه مرحله اخر بود...بار بعدی که نتونه نفس بکشه دیگه تمومه...
دکتر از اتاق عمل بیرون اومد...سریع رفتم پیشش..
_خ..خانم دکتر؟...ا/ت..ا/ت حالش چطوره؟؟؟
د:دخترتون خوبه ..ولی باید یه مدت توی دستگاه بمونه ولی...همسرتون...بعید میدونیم طلوع خورشید دوروز دیگه رو ببینه...ما همه ی تلاشمونو کردیم ولی...ریشون...تواناییشو نداره...و هرچی انرژی بیشتری تو این دو روز مصرف کنه....این تایمو...به جلو میندازه...
و رفت..منو با یه عالمه فکر تنها گذاشت...و هوسوکی که کل وقت پشت من بود...و همه ی این حرفارو شنیده بود...روی زانو هاش افتاده بود...و فقط اشک میریخت..سرم گیج میرفت...همه ی زندگیم...همه ی دنیام...داشت منو ترک میکرد...
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جونگکوک
۵.۹k
۲۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.