که دیدم ی دختر با عشوه رفت تو اتاق مدیر این دیگه کی؟آه ول
که دیدم ی دختر با عشوه رفت تو اتاق مدیر این دیگه کی؟آه ولش کن اصلا به من چه وقتی خواستم از کنار دفتر مدیر رد بشم تهیونگ رفت تو دفتر اوف بیخیال رفتم سمت کتاب خونه و خواستم کتاب رو عوض کنم که دیدم صاحب کتابخونه نیست چند نفر از بچه ها هم پشت من اومد و وقتی دیدن صاحب کتابخونه نیست شروع کردن صدا کردنش یکی از بچه ها زد رو شونم و گفت
برایان:میخوای بریم به مدیر بگیم
ا.ت:آره فکر خوبی من میرم میگم
برایان:باشه منتظرم
بعد دوباره به سمت دفتر مدیر رفتم دم در بودم و یادم رفت در بزنم در رو باز کردم که با صحنه ای که دیدم حالم به هم خورد اون دختره نشسته بود رو پای تهیونگ و داشتن همو میبوسیدن
سانا(همون دختره):هوی به تو در زدن یاد ندادن
ته:ساکت
ا.ت:ببخشید یادم رفت در بزنم
ته:حالا چیکار داری؟
ا.ت:صاحب کتابخونه نیستش
ته:حالش بد بود زودتر رفت به بچه ها بگو هر کتابی میخوان بر دارن و زنگ آخر به ناظم اسم کتابو بگن که یادداشت کنه
ا.ت:چشم بازم ببخشید
سریع رفتم بیرون ای چندشا اوف دروغ چرا عصبی شدم ای بابا دارم چی میگم اصلا من کیم که سر تهیونگ غیرتی شم ای اینارو ولش برم به بچه ها بگم
(زنگ اخر)
همه رفته بودن جوز من یهو دیدم تهیونگ اومد تو و رفت سر میزش
تهیونگ:هرچی دیدی رو فراموش کن
ا.ت:چی...آها...شما هم نمیگفتین فراموشش میکرد
ته:برای چی اون وقت
ا.ت:چون از این کارای عاشقانه بدم میاد
تهیونگ:که این طور
ا.ت:ی سوال بپرسم
ته:چی؟
ا.ت:چرا وقتی دوست دخترت با اون سر و وضع اومده بود بیرون چیزی بهش نگفتی
ته:هه دوست دخترم؟
ا.ت:پس اون کی بود؟
ته:فقط ی زیر خواب بود که میخواست پولام رو به جیب بزنه
ا.ت:ا...اها(تعجب)
ته:چرا تعجب میکنی آها چون کوچولویی یکم برات عجیبه
ا.ت:من...کوچولو...نیستم(شمرده شمرده)
ته:اما برای من هستی
با حرص کیفم رو بر داشتم
ا.ت:خدافظ(حرصی)
رفتم بیرون که دیدم بچه ها تو حیاطن
رزی:کجایی تو دختر
ا.ت:ببخشید
مایا:بریم
همه:بریم
چون تعدادمون زیاد بود چند نفرمون تو ماشین من بودیم بقیه هم با ماشینه جنا سوار شدیم و...
حمایت کنید دیگه فانوسن دستم شکست😐💕
برایان:میخوای بریم به مدیر بگیم
ا.ت:آره فکر خوبی من میرم میگم
برایان:باشه منتظرم
بعد دوباره به سمت دفتر مدیر رفتم دم در بودم و یادم رفت در بزنم در رو باز کردم که با صحنه ای که دیدم حالم به هم خورد اون دختره نشسته بود رو پای تهیونگ و داشتن همو میبوسیدن
سانا(همون دختره):هوی به تو در زدن یاد ندادن
ته:ساکت
ا.ت:ببخشید یادم رفت در بزنم
ته:حالا چیکار داری؟
ا.ت:صاحب کتابخونه نیستش
ته:حالش بد بود زودتر رفت به بچه ها بگو هر کتابی میخوان بر دارن و زنگ آخر به ناظم اسم کتابو بگن که یادداشت کنه
ا.ت:چشم بازم ببخشید
سریع رفتم بیرون ای چندشا اوف دروغ چرا عصبی شدم ای بابا دارم چی میگم اصلا من کیم که سر تهیونگ غیرتی شم ای اینارو ولش برم به بچه ها بگم
(زنگ اخر)
همه رفته بودن جوز من یهو دیدم تهیونگ اومد تو و رفت سر میزش
تهیونگ:هرچی دیدی رو فراموش کن
ا.ت:چی...آها...شما هم نمیگفتین فراموشش میکرد
ته:برای چی اون وقت
ا.ت:چون از این کارای عاشقانه بدم میاد
تهیونگ:که این طور
ا.ت:ی سوال بپرسم
ته:چی؟
ا.ت:چرا وقتی دوست دخترت با اون سر و وضع اومده بود بیرون چیزی بهش نگفتی
ته:هه دوست دخترم؟
ا.ت:پس اون کی بود؟
ته:فقط ی زیر خواب بود که میخواست پولام رو به جیب بزنه
ا.ت:ا...اها(تعجب)
ته:چرا تعجب میکنی آها چون کوچولویی یکم برات عجیبه
ا.ت:من...کوچولو...نیستم(شمرده شمرده)
ته:اما برای من هستی
با حرص کیفم رو بر داشتم
ا.ت:خدافظ(حرصی)
رفتم بیرون که دیدم بچه ها تو حیاطن
رزی:کجایی تو دختر
ا.ت:ببخشید
مایا:بریم
همه:بریم
چون تعدادمون زیاد بود چند نفرمون تو ماشین من بودیم بقیه هم با ماشینه جنا سوار شدیم و...
حمایت کنید دیگه فانوسن دستم شکست😐💕
۱۱.۰k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.