پارت46
#پارت46
خب این سفر مگه چقدر طول میکشه. نهایتا یک هفته نه یک ماه و نیم. دلم برای رنگ چشماش تنگ شده کاش میشد ببینمش.
کلافه پوفی کشیدم سعی کردم دیگه به این چیزا فکر نکنم با صدای راننده به خودم اومدم.
راننده: رسیدیم آقا!
سرمو تکون دادم از تو جیبم پولو درآوردم بهش دادم از ماشین پیاده شدم سرمو پایین انداختم بیخیال رفتم سمت خونه تقریبا نزدیکای خونه بودم که با صدای یه دختر سرجام وایستادم.
صداش بی نهایت شبیه صدای مهسا بود ذوق زده برگشتم به پشت سرم نگاه کردم با دیدن دختری که قبلا باهاش آشنا شده بودم وا رفتم.
خواستم بی توجه بهش راهمو ادامه بدم دستمو گرفت گفت:
وا حامد جون چرا اینجوری میکنی منو یادت نمیاد؟
سرجام وایستادم: نخیر.
ناراحت یه نگاه بهم انداخت: من شقایقم همونی که اون روز بهت برخورد کردم تو عصبی شدی.
کلافه گفتم: باشه خب حالا که چی؟
یکم خودشو بهم نزدیک کرد: هیچی فقط میخوام بیشتر ببینمت
پوزخندی بهش زدم : من علاقه ایی به دیدن شما ندارم خانوم محترم
دستمو از تو دستش کشیدم بیرون
خواستم از کنارش رد شم که گوشه ی کتمو گرفت.
شقایق:نامرد نشو دیگه لاقل شمارتو بهم بده!
سرجام وایستادم : از دخترایی مثله تو متنفرم دست از سرم بردار
کتمو ول کرد ناراحت گفت: توام در مورد من اشتباه فکر میکنی من فقط ازت خوشم اومده همین
دو قدم عقب رفت دستاشو بالا برد:
باشه دیگه مزاحمت نمیشم اما...
بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد: اما اینو یادت باشه نمیشه از رو ظاهر در مورد آدما قضاوت کنی.
انگشت اشاره شو کنار سرش بود با لحن لوتی گفت:
عزت زیاد آقا حامد.
بدون اینکه منتظر حرفی از جانب باشه رفت.
به رفتنش نگاه کردم حق داشت من نباید اینطوری باهاش حرف میزدم اما هر کس دیگه ایی هم جای من بود همین فکر رو میکرد.
کلافه نفسمو بیرون دادم راه مو ادامه دادم سمت خونه مون.
جلوی در خونه مون یه نگاه مو دوخت به خونه مهسا اینا کاش میشد الان ببینمش.
اخرین نگاه رو به خونه شون انداختم در خونه باز کردم رفت خونه ....
(مهسا)
تو اتاقم نشسته بودم هر کاری کردم که درس بخونم نشد تمام فکرم تینا بود تینایی که زندگی خودشو نابود کرد.
اصلا نمیتونم باور کنم که تینا همچنین کاری رو انجام داده باشه اونم به میل و رضایت خودش.
اون که از همه پسرا متنفر بود چی شد که اینجوری شد چی شد که گول یه پسر رو خورد اگه حامله باشه چی.؟!
لعنت به اون مهمونی نحس که زندگی همه رو نابود کرد.
سرمو تکون دادم که این افکار از سرم بره اما فایده ایی نداشت
با حرص کتابمو جمع کردم همه شو تو کمد گذاشتم از اتاقم بیرون اومدم
صدای ظرف شستن میومد این نشون میداد که مامانم تو آشپزخونه ست.
رفتم رو مبل نشستم کنترل tv رو برداشتم مشغول بالا پایین کردن کانالا شدم
خب این سفر مگه چقدر طول میکشه. نهایتا یک هفته نه یک ماه و نیم. دلم برای رنگ چشماش تنگ شده کاش میشد ببینمش.
کلافه پوفی کشیدم سعی کردم دیگه به این چیزا فکر نکنم با صدای راننده به خودم اومدم.
راننده: رسیدیم آقا!
سرمو تکون دادم از تو جیبم پولو درآوردم بهش دادم از ماشین پیاده شدم سرمو پایین انداختم بیخیال رفتم سمت خونه تقریبا نزدیکای خونه بودم که با صدای یه دختر سرجام وایستادم.
صداش بی نهایت شبیه صدای مهسا بود ذوق زده برگشتم به پشت سرم نگاه کردم با دیدن دختری که قبلا باهاش آشنا شده بودم وا رفتم.
خواستم بی توجه بهش راهمو ادامه بدم دستمو گرفت گفت:
وا حامد جون چرا اینجوری میکنی منو یادت نمیاد؟
سرجام وایستادم: نخیر.
ناراحت یه نگاه بهم انداخت: من شقایقم همونی که اون روز بهت برخورد کردم تو عصبی شدی.
کلافه گفتم: باشه خب حالا که چی؟
یکم خودشو بهم نزدیک کرد: هیچی فقط میخوام بیشتر ببینمت
پوزخندی بهش زدم : من علاقه ایی به دیدن شما ندارم خانوم محترم
دستمو از تو دستش کشیدم بیرون
خواستم از کنارش رد شم که گوشه ی کتمو گرفت.
شقایق:نامرد نشو دیگه لاقل شمارتو بهم بده!
سرجام وایستادم : از دخترایی مثله تو متنفرم دست از سرم بردار
کتمو ول کرد ناراحت گفت: توام در مورد من اشتباه فکر میکنی من فقط ازت خوشم اومده همین
دو قدم عقب رفت دستاشو بالا برد:
باشه دیگه مزاحمت نمیشم اما...
بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد: اما اینو یادت باشه نمیشه از رو ظاهر در مورد آدما قضاوت کنی.
انگشت اشاره شو کنار سرش بود با لحن لوتی گفت:
عزت زیاد آقا حامد.
بدون اینکه منتظر حرفی از جانب باشه رفت.
به رفتنش نگاه کردم حق داشت من نباید اینطوری باهاش حرف میزدم اما هر کس دیگه ایی هم جای من بود همین فکر رو میکرد.
کلافه نفسمو بیرون دادم راه مو ادامه دادم سمت خونه مون.
جلوی در خونه مون یه نگاه مو دوخت به خونه مهسا اینا کاش میشد الان ببینمش.
اخرین نگاه رو به خونه شون انداختم در خونه باز کردم رفت خونه ....
(مهسا)
تو اتاقم نشسته بودم هر کاری کردم که درس بخونم نشد تمام فکرم تینا بود تینایی که زندگی خودشو نابود کرد.
اصلا نمیتونم باور کنم که تینا همچنین کاری رو انجام داده باشه اونم به میل و رضایت خودش.
اون که از همه پسرا متنفر بود چی شد که اینجوری شد چی شد که گول یه پسر رو خورد اگه حامله باشه چی.؟!
لعنت به اون مهمونی نحس که زندگی همه رو نابود کرد.
سرمو تکون دادم که این افکار از سرم بره اما فایده ایی نداشت
با حرص کتابمو جمع کردم همه شو تو کمد گذاشتم از اتاقم بیرون اومدم
صدای ظرف شستن میومد این نشون میداد که مامانم تو آشپزخونه ست.
رفتم رو مبل نشستم کنترل tv رو برداشتم مشغول بالا پایین کردن کانالا شدم
۱۰.۲k
۲۹ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.