پارت نهم
پارت نهم
ویو ات
درد خیلی بدی داشتم در حدی که حرف زدن برام سخت بود خواستم پاشم برم دستشویی که یهو افتادم و شروع کردم به داد و گریه
ات:کوکککککكکک هاناااااا کوکککککک (با داد خیلی بلند) طولی نکشید که همشون با چهره های ترسیده اومدن پیشم .کیسه آبم ترکیده بود و بچه هام داشتن به دنیا میومدن خیلی ترس داشتم که اگه به بچه هام چیزی بشه .هانا دکتر بود و داشت به ته و کوک دستور میداد
هانا :کوک تو ات رو ببر اتاق ته تو هم یه چند تا حوله و قیچی تمیز پیدا کن منم آب گرم میارم
کوک با ترس و عجله منو بغل کرد و ببردتم به اتاق و گذاشت رو تخت
ات:کوک خیلی میترسم بلایی سر بچه هام نیاد
کوک:نترس عشقم چیزی نمیشه به اتفاقات بد فکر نکن
خواستم چیزی بگم که هانا اومد با چند تا وسیله اومد تو و کوک رو بیرون کرد
هانا :ات زایمان شروع شده نترس هیچ بلایی سر بچه ها نمیاد تو فقط به این فکر کن که تا دوساعت دیگه تو بغلت هستن
سه ساعت بعد
ات ویو
تو این سه ساعت فقط داشتم داد میزدم دیگه انرژی نداشتم که یهو صدای گریه شنیدم فهمیدم که یکیشون بدنیا اومده ولی بازم درد داشتم هنوز یکیشون مونده بود
بیست دقیقه بعد
تو این بیست دقیقه نسبت به سه ساعت پیش خیلی بیشتر درد داشتم دیگه جونی برام نمونده بود که صدای گریش رو بلاخره شنیدم ولی از شدت درد بیهوش شدم و سیاهی...
ویو هانا
دوتا شونم بدنیا اومدن خیلی خوشگل بودن فقط باید بشورمشون ات از شدت درد بیهوش شده بود معمولیه خیلی درد کشید رفتم با بچه ها بیرون
ویو کوک
کوک :خیلی نگران بودم ته هی سعی میکرد آرومم کنه چندین ساعت گذشته بود که هانا با بچه ها اومد بیرون میخواستم بغلشون کنم که گفت
هانا :کوک تو برو از ماشین ما کیف بچه ها و با کیف من رو بیار و بعد برو پیش ات من و ته هم بچه هارو میشوریم بعد میایم پیشتون
رفتم از ماشین کیف هارو آوردم و دادمشون به هانا و ته بعد رفتم پیش ات رو تخت بیجون دراز کشیده بود رفتم کنارش نشستم و فقط سرش رو نوازش میکردم اون از شدت درد بیهوش شده بود از صدای داد هاشم معلوم بود که خیلی درد کشیده یه ساعت اینطور بیهوش بود داشتم به چهره ی زیباش نگاه میکردم که کم کم بیدار شد
ات :کوک بچه هام چیشد چیزیشون نشد که
کوک :آروم باش نترس چیزیشون نشده فقط هانا داره تمیزشون میکنه
ات:کوک من بچه هام رو میخام کجان
کوک :گفتم که بهت الان میارنشون
که هانا و ته دستشون بچه ها وارد شدن
هانا :بفرما اینم پسر و دختر خوشگلت
هانا پسر رو داد به ات و دختر رو به کوک دوتاشونم اونقدر زیبا به ب
ه های توی بغلشون نگاه میکردن که آدم محوشون میشد
ات و کوک :خیلی حس زیبایی
هانا و ته خندیدن و گفتن نمیخایید اسمشون رو بزارید
پایان پارت
ویو ات
درد خیلی بدی داشتم در حدی که حرف زدن برام سخت بود خواستم پاشم برم دستشویی که یهو افتادم و شروع کردم به داد و گریه
ات:کوکککککكکک هاناااااا کوکککککک (با داد خیلی بلند) طولی نکشید که همشون با چهره های ترسیده اومدن پیشم .کیسه آبم ترکیده بود و بچه هام داشتن به دنیا میومدن خیلی ترس داشتم که اگه به بچه هام چیزی بشه .هانا دکتر بود و داشت به ته و کوک دستور میداد
هانا :کوک تو ات رو ببر اتاق ته تو هم یه چند تا حوله و قیچی تمیز پیدا کن منم آب گرم میارم
کوک با ترس و عجله منو بغل کرد و ببردتم به اتاق و گذاشت رو تخت
ات:کوک خیلی میترسم بلایی سر بچه هام نیاد
کوک:نترس عشقم چیزی نمیشه به اتفاقات بد فکر نکن
خواستم چیزی بگم که هانا اومد با چند تا وسیله اومد تو و کوک رو بیرون کرد
هانا :ات زایمان شروع شده نترس هیچ بلایی سر بچه ها نمیاد تو فقط به این فکر کن که تا دوساعت دیگه تو بغلت هستن
سه ساعت بعد
ات ویو
تو این سه ساعت فقط داشتم داد میزدم دیگه انرژی نداشتم که یهو صدای گریه شنیدم فهمیدم که یکیشون بدنیا اومده ولی بازم درد داشتم هنوز یکیشون مونده بود
بیست دقیقه بعد
تو این بیست دقیقه نسبت به سه ساعت پیش خیلی بیشتر درد داشتم دیگه جونی برام نمونده بود که صدای گریش رو بلاخره شنیدم ولی از شدت درد بیهوش شدم و سیاهی...
ویو هانا
دوتا شونم بدنیا اومدن خیلی خوشگل بودن فقط باید بشورمشون ات از شدت درد بیهوش شده بود معمولیه خیلی درد کشید رفتم با بچه ها بیرون
ویو کوک
کوک :خیلی نگران بودم ته هی سعی میکرد آرومم کنه چندین ساعت گذشته بود که هانا با بچه ها اومد بیرون میخواستم بغلشون کنم که گفت
هانا :کوک تو برو از ماشین ما کیف بچه ها و با کیف من رو بیار و بعد برو پیش ات من و ته هم بچه هارو میشوریم بعد میایم پیشتون
رفتم از ماشین کیف هارو آوردم و دادمشون به هانا و ته بعد رفتم پیش ات رو تخت بیجون دراز کشیده بود رفتم کنارش نشستم و فقط سرش رو نوازش میکردم اون از شدت درد بیهوش شده بود از صدای داد هاشم معلوم بود که خیلی درد کشیده یه ساعت اینطور بیهوش بود داشتم به چهره ی زیباش نگاه میکردم که کم کم بیدار شد
ات :کوک بچه هام چیشد چیزیشون نشد که
کوک :آروم باش نترس چیزیشون نشده فقط هانا داره تمیزشون میکنه
ات:کوک من بچه هام رو میخام کجان
کوک :گفتم که بهت الان میارنشون
که هانا و ته دستشون بچه ها وارد شدن
هانا :بفرما اینم پسر و دختر خوشگلت
هانا پسر رو داد به ات و دختر رو به کوک دوتاشونم اونقدر زیبا به ب
ه های توی بغلشون نگاه میکردن که آدم محوشون میشد
ات و کوک :خیلی حس زیبایی
هانا و ته خندیدن و گفتن نمیخایید اسمشون رو بزارید
پایان پارت
۸.۷k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.