رمان گرگینه من

p¹⁴

اون موقع پدر من حدود ۱۱ سالش بود... همه قبیله جمع شدن و رفتن سمت یه کوه که در ورودی داشت تا حالا کسی اونجا نرفته بود لی می‌خواستند قدمی را پیش رو بزارن... همه با هم وارد شدن همه جا پر از شمع بود با مشعل های که روشن بود.. شمع‌ها رو روشن کردن که با یه کاسه خون روبرو شدن کی از جوونا... کاسه خون را سر کشید و تبدیل به خون آشام شد همه فرار کردن هرکس به دست او خون آشام می‌افتد خونش را می‌خورد و بعد طرفم خون آشام می‌شد... حدود ۱۳ سال اینطوری گذشت که یک انسان به قبیله ما پا گذاشت
و پدرم ازش خوشش اومد... باشه ازدواج کرد من به دنیا اومدم بعد ی پسر ۲۴ ساله چه برادر دوقلوی پدرم بود مادرم رو دزدید اون ی خون آشام بود با مادرم ازدواج کرد و کوک به دنیا اومد...مادرم رفته رفته عاشق عموم یا پدر کوک شد...و برای کوک ی انگشتر ساخت داد ی جادوگر تا وردی رو خوند و اون انگشتر جادو شد هرکس به جز کوک ¹ روز بیشتر بندازه میمیره...
دیدگاه ها (۲)

خب عسلا الان اومدیم مهمون خونه ی عمم و من تو اتاق داشتم برات...

چقد؟!

رمان گرگینه ی من

رمان گرگینه من

کوکباسدی به پدر و مادرناتنی و خواهر ناتینیم گفتم _من تازه از...

مانگا شیاطین خوب پارت ۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط