من بیشه زاری بودم که در ناکجای جهان افتاده بود روی زمین،
من بیشهزاری بودم که در ناکجای جهان افتاده بود روی زمین، خوابم برد و هزارهای گذشت، پروانهای سفید قلقلکم داد، بیدار شدم، تو را دیدم که با یک گله اسبهای وحشی به سمت چشمههایم میدویدی، زمان ایستاد، من ایستادم و تو فکر کردی من یکی از هزاران آدمی هستم که امروز سبز پوشیدهام و هرگز ندانستی چرا تنم بوی چمن میداد.
اسبها و دشتها دوستهای خوبی میشوند. سبزها و قهوهایها به هم میآیند، ما میتوانیم با هم یک درخت باشیم، تو محکم پای من بایست، من قول سبزی جاودانه میدهم.
حاتمه رحیمی
من بیشهزاری بودم که در ناکجای جهان افتاده بود روی زمین، خوابم برد و هزارهای گذشت، پروانهای سفید قلقلکم داد، بیدار شدم، تو را دیدم که با یک گله اسبهای وحشی به سمت چشمههایم میدویدی، زمان ایستاد، من ایستادم و تو فکر کردی من یکی از هزاران آدمی هستم که امروز سبز پوشیدهام و هرگز ندانستی چرا تنم بوی چمن میداد.
اسبها و دشتها دوستهای خوبی میشوند. سبزها و قهوهایها به هم میآیند، ما میتوانیم با هم یک درخت باشیم، تو محکم پای من بایست، من قول سبزی جاودانه میدهم.
حاتمه رحیمی
۱.۵k
۲۹ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.