من بیشهزاری بودم که در ناکجای جهان افتاده بود روی زمین خوابم برد و ...


من بیشه‌زاری بودم که در ناکجای جهان افتاده بود روی زمین، خوابم برد و هزاره‌ای گذشت، پروانه‌ای سفید قلقلکم داد، بیدار شدم، تو را دیدم که با یک گله اسب‌های وحشی به سمت چشمه‌هایم می‌دویدی، زمان ایستاد، من ایستادم و تو فکر کردی من یکی از هزاران آدمی هستم که امروز سبز پوشیده‌ام و هرگز ندانستی چرا تنم بوی چمن می‌داد.
اسب‌ها و دشت‌ها دوست‌های خوبی می‌شوند. سبز‌ها و قهوه‌ای‌‌ها به هم می‌آیند، ما می‌توانیم با هم یک درخت باشیم، تو محکم پای من بایست، من قول سبزی جاودانه می‌دهم.


‌حاتمه رحیمی
دیدگاه ها (۱)

‌دیروز رفتم نقشه‌ی جغرافیا بخرم، همه‌شان اشتباه بود، همه منس...

درد دقیقا اینجاست که همیشه کسانی مارا از رفتاری منع میکنند ک...

‌هر گاه کسی گفت انگار غمِ همه‌ی عالم توی دلِ من‌ست، مرا می‌گ...

‌یک بار که از دستتان خیلی ناراحت بودم، یادِتان را سر راه گذا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط