ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
part _19
از جاش پاشد و اومد طرفم و گفت:مرد:میبینی دوست پسرت باعث مرگ خواهر من شده
جونکوک:خفه شو اگر تو تهدیدش نمیکردی خودکشی نمیکرد مرتیکه
مرد:جدییی این تو بودی که بهش جواب رد دادی توکه میدونستی اون برای تو هر کاری میکرد چرا بهش جواب رد دادی هااا
ا.ت:چییی جونکوک اینا چی میگن ها
مرد:ببین دختر جون قبلنا آبجی کوچیک ما یه خر بازی کرد و عاشق این مرتیکه شد اما جونکوک بهش جواب منفی داد و خواهرم خود کسی کرد
ا.ت:تو نمیتونی جونکوک رو مقصر کنی جونکوک به هر کس که دلش بخواد میتونه جواب منفی بده و کاری از دست شما بر نمیاد اگر خیلی اسرار داری جونکوک مقصره میتونی بری و شکایت کنی هر چند که نمیتونی کاری کنی چون خواهر تو خود کشی کرده و جونکوک اونو نکشته
مرد:خفه شو اگر جونکوک جواب منفی نمیداد الان زنده بود
جونکوک:نع شاید تو به خواطر اینکه فهمیدی منو دوست داره بهش تج.اوز نمیکردی خودکشی نمیکرد
ا.ت:تو نمیتونی تصمیم بگیری جونکدک باکی دوست باشه باکی نباشه فهمیدی
مرد:هر دوتاتون خفه شین الان راحت میشم
مرد رفت و یه تفنگ بادی بزرگ آورد و طرف حونکوک نشونه گرفت منم جیغ کشیدم و مدد شلیک کرد جونکوک به من نگاه کرد و چشماشو بست منم سریع رفتم جلوی جونکوک و تیر خورد توی کمرم و روی زمین افتادم و جونکوک منو بقل کردو اشک توی چشماش جمع شد
ا.ت:دوست دارم
بعدش دیگع هیچی نفهمیدم و چشمام بسته شد..
پایان
اینم از این میدونم میدونم آخرش بد تموم شد اما میخواستم یکم تغییر باشه اگر دوست داشتید توی کامنتا بگید اگر شر فصل2بزارم شاید دختره برگشت شایدم بر نگشت🤕😅😀🖤
part _19
از جاش پاشد و اومد طرفم و گفت:مرد:میبینی دوست پسرت باعث مرگ خواهر من شده
جونکوک:خفه شو اگر تو تهدیدش نمیکردی خودکشی نمیکرد مرتیکه
مرد:جدییی این تو بودی که بهش جواب رد دادی توکه میدونستی اون برای تو هر کاری میکرد چرا بهش جواب رد دادی هااا
ا.ت:چییی جونکوک اینا چی میگن ها
مرد:ببین دختر جون قبلنا آبجی کوچیک ما یه خر بازی کرد و عاشق این مرتیکه شد اما جونکوک بهش جواب منفی داد و خواهرم خود کسی کرد
ا.ت:تو نمیتونی جونکوک رو مقصر کنی جونکوک به هر کس که دلش بخواد میتونه جواب منفی بده و کاری از دست شما بر نمیاد اگر خیلی اسرار داری جونکوک مقصره میتونی بری و شکایت کنی هر چند که نمیتونی کاری کنی چون خواهر تو خود کشی کرده و جونکوک اونو نکشته
مرد:خفه شو اگر جونکوک جواب منفی نمیداد الان زنده بود
جونکوک:نع شاید تو به خواطر اینکه فهمیدی منو دوست داره بهش تج.اوز نمیکردی خودکشی نمیکرد
ا.ت:تو نمیتونی تصمیم بگیری جونکدک باکی دوست باشه باکی نباشه فهمیدی
مرد:هر دوتاتون خفه شین الان راحت میشم
مرد رفت و یه تفنگ بادی بزرگ آورد و طرف حونکوک نشونه گرفت منم جیغ کشیدم و مدد شلیک کرد جونکوک به من نگاه کرد و چشماشو بست منم سریع رفتم جلوی جونکوک و تیر خورد توی کمرم و روی زمین افتادم و جونکوک منو بقل کردو اشک توی چشماش جمع شد
ا.ت:دوست دارم
بعدش دیگع هیچی نفهمیدم و چشمام بسته شد..
پایان
اینم از این میدونم میدونم آخرش بد تموم شد اما میخواستم یکم تغییر باشه اگر دوست داشتید توی کامنتا بگید اگر شر فصل2بزارم شاید دختره برگشت شایدم بر نگشت🤕😅😀🖤
- ۳.۳k
- ۳۰ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط