کم کم غروب واقعه از راه می رسید

کم کم غروب واقعه از راه می رسید
یک زن میان دشت، سراسیمه می دوید

این خیمه ها نبود که آتش گرفته بود
آتش میان سینه ی او شعله می کشید

راهی نمانده بود برایش به غیر صبر
باید دل از عزیز سفر کرده می برید

مردی که رفت و از سر نی حسّ بودنش
قطره به قطره سرخ و غریبانه می چکید

آن مرد رفت و واقعه را دست زن سپرد
باید حماسه پشت حماسه می آفرید

#مطهره_عباسیان
دیدگاه ها (۱)

آمدم قافیه ساز دل مینا بشومتا ببینم گل زیبایی و شیدا بشومباز...

من دختر مغرور مسلمانم و هر روز جنگیست میان من و این شوق تمنا...

بس الیله و زینب تفارک حسین شکد صعبه الاخت من غیر والی

شب وصل است و تبِ دلبری جانان استساغر وصل لبالب به لب مستان ا...

فرشته مرگ، که قرن‌ها تنها با نام "مالاک الموت" شناخته می‌شد،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط