«...تک و تنها، بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم.
«...تک و تنها، بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم. حتی شب رو همونجا کنار خیابون و بدون هیچ زیرانداز و رو اندازی خوابیدم. روز اول کسی بهم کاری نداشت...»
#سرزمین_زیبای_من
قسمت15: جایی برای سگ ها
دستم رو جمع کردم و نشستم روی مبل. اون هیچ توجهی بهم نداشت. مهم نبود. دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده بودم.
_آقای رئیس! من برای ثبت نام و شرکت در دانشگاه حقوق درخواست دادم اما علی رغم رتبه و معدل بالا، هیچ پاسخی به من داده نشد. برای همین حضوری اومدم.
_بهتره برای شرکت توی یه رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی. سرش رو آورد بالا، هر چند بعید میدونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه.
_اما فکر نمیکنم قانونی وجود داشته باشه که بگه: یه بومی حق نداره وارد دانشگاه حقوق بشه.
خیلی جدی توی چشم هام نگاه کرد. اینجا جایی برای تو نیست. اینجا جائیه که حقوق دانها، قاضی ها و سیاستمدارهای آینده این کشور رو آموزش میده. بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هر چه زودتر از اینجا خارج بشی.
_طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه ها تصویبش کردن. قانون بومی ها رو به عنوان یه انسان پذیرفته. جالبه. برای سگ یه سفیدپوست اینجا جا هست و میتونه همراه با صاحبش وارد بشه اما برای یه انسان جا نیست! این حق منه که مثل بقیه اینجا درس بخونم. چند لحظه مکث کردم. نگران نباشید. من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم. میخوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم که کسی صداشون رو نمیشنوه.
بدون اینکه حتی پلک بزنه، چند لحظه توی چشم هام زل زد. از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن. توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست. این آخرین شانسیه که بهت میدم، قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمیشنوه؛ از اینجا برو بیرون.
بلند شدم و رفتم سمت در. مطمئن باشید آقای رئیس، من کاری میکنم که صدای من شنیده بشه. حتی اگر امروز، خودم نتونم وارد اینجا بشم. به هر قیمتی شده راهی برای دیگران باز میکنم.
این رو گفتم و از در خارج شدم. این تصمیم من بود. تصمیمی که حتی به قیمت جانم، باید عملی میشد.
قانون مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم و یه پلاکارد پایه دار درست کردم. مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداحتم. در این سرزمین، قانون مدافع اشراف سفید است. شرافت و جایگاه سگ سفید پوست ها از یک انسان بیشتر است. رفتم نشستم جلوی ورودی اصلی دانشگاه.
تک و تنها، بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم. حتی شب رو همونجا کنار خیابون و بدون هیچ زیرانداز و رو اندازی خوابیدم. روز اول کسی بهم کاری نداشت. فکر میکردن خسته میشم خودم میرم اما همین که حس کردن دارم برای بقیه جلب توجه میکنم. گاردهای دانشگاه ریختن سرم و همه چیز رو داغون کردن. بعد از یه کتک مفصل و به محض اینکه تونستم حرکت کنم. دوباره تمام این مطالب رو نوشتم و رفتم جلوی دانشگاه.
اینبار، چهره و بدن کتک خورده ام هم بهش اضافه شده بود. کم کم افراد می ایستادن و از دور بهم نگاه میکردن. داشتم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه ریزی میکردم که سر و کله چند تا ماشین پلیس ظاهر شد. چنان با سرعت ظاهر شدن که انگار برای گرفتن یه قاتل سریالی اومدن!
در ماشین رو باز کردن با سرعت اومدن طرفم. تا اومدم به خودم بیام، یکیشون با سرعت یقه ام رو گرفت و با شدت از روی زمین به سمت خودش کشید. دومی از کنار به سمتم حمله کرد. یه دستش رو دور گردنم حلقه کرد. نمیتونستم به راحتی نفس بکشم. اومدم دستم رو بالا بیارم گردنم رو آزاد کنم که نفر بعدی دستم رو گرفت و خلاف جهت تابوند و همزمان با هم، من رو محکم به کف پیاده رو کوبیدن.
همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد. از شدت درد، نفسم بند اومده بود. هم گلوم به شدت تحت فشار بود. هم دستم از شدت درد می سوخت و آتش گرفته بود. دیگه هیچ چیز رو متوجه نمیشدم. درد دستم شدیدتر از این بود که به مغزم اجازه بده به چیز دیگه ای فکر کنه.
یکیشون، زانوش رو گذاشت پشت گردنم و تمام وزنش رو انداخت روی اون. هنوز به خودم نیومده بودم که درد زجر آور دیگه ای تمام وجودم رو پر کرد. اونها به اون دست نابود شده من توی همون حالت از پشت دستبند زدن و بلندم کردن.
از شدت درد و ضربه ای که به سرم خورده بود، دیگه هیچی نمیفهمیدم. تصاویر و حرکت دیگران، تاریک و روشن میشد. صداها گنگ و مبهم، کم کم به سمت خاموشی میرفت.
من رو پرت کردن توی ماشین و این آخرین تصویر من بود. از شدت درد، از حال رفتم.
#ادامه_دارد
sapp.ir/ketab_khani :منبع
#سرزمین_زیبای_من
قسمت15: جایی برای سگ ها
دستم رو جمع کردم و نشستم روی مبل. اون هیچ توجهی بهم نداشت. مهم نبود. دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده بودم.
_آقای رئیس! من برای ثبت نام و شرکت در دانشگاه حقوق درخواست دادم اما علی رغم رتبه و معدل بالا، هیچ پاسخی به من داده نشد. برای همین حضوری اومدم.
_بهتره برای شرکت توی یه رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی. سرش رو آورد بالا، هر چند بعید میدونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه.
_اما فکر نمیکنم قانونی وجود داشته باشه که بگه: یه بومی حق نداره وارد دانشگاه حقوق بشه.
خیلی جدی توی چشم هام نگاه کرد. اینجا جایی برای تو نیست. اینجا جائیه که حقوق دانها، قاضی ها و سیاستمدارهای آینده این کشور رو آموزش میده. بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هر چه زودتر از اینجا خارج بشی.
_طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه ها تصویبش کردن. قانون بومی ها رو به عنوان یه انسان پذیرفته. جالبه. برای سگ یه سفیدپوست اینجا جا هست و میتونه همراه با صاحبش وارد بشه اما برای یه انسان جا نیست! این حق منه که مثل بقیه اینجا درس بخونم. چند لحظه مکث کردم. نگران نباشید. من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم. میخوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم که کسی صداشون رو نمیشنوه.
بدون اینکه حتی پلک بزنه، چند لحظه توی چشم هام زل زد. از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن. توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست. این آخرین شانسیه که بهت میدم، قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمیشنوه؛ از اینجا برو بیرون.
بلند شدم و رفتم سمت در. مطمئن باشید آقای رئیس، من کاری میکنم که صدای من شنیده بشه. حتی اگر امروز، خودم نتونم وارد اینجا بشم. به هر قیمتی شده راهی برای دیگران باز میکنم.
این رو گفتم و از در خارج شدم. این تصمیم من بود. تصمیمی که حتی به قیمت جانم، باید عملی میشد.
قانون مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم و یه پلاکارد پایه دار درست کردم. مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداحتم. در این سرزمین، قانون مدافع اشراف سفید است. شرافت و جایگاه سگ سفید پوست ها از یک انسان بیشتر است. رفتم نشستم جلوی ورودی اصلی دانشگاه.
تک و تنها، بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم. حتی شب رو همونجا کنار خیابون و بدون هیچ زیرانداز و رو اندازی خوابیدم. روز اول کسی بهم کاری نداشت. فکر میکردن خسته میشم خودم میرم اما همین که حس کردن دارم برای بقیه جلب توجه میکنم. گاردهای دانشگاه ریختن سرم و همه چیز رو داغون کردن. بعد از یه کتک مفصل و به محض اینکه تونستم حرکت کنم. دوباره تمام این مطالب رو نوشتم و رفتم جلوی دانشگاه.
اینبار، چهره و بدن کتک خورده ام هم بهش اضافه شده بود. کم کم افراد می ایستادن و از دور بهم نگاه میکردن. داشتم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه ریزی میکردم که سر و کله چند تا ماشین پلیس ظاهر شد. چنان با سرعت ظاهر شدن که انگار برای گرفتن یه قاتل سریالی اومدن!
در ماشین رو باز کردن با سرعت اومدن طرفم. تا اومدم به خودم بیام، یکیشون با سرعت یقه ام رو گرفت و با شدت از روی زمین به سمت خودش کشید. دومی از کنار به سمتم حمله کرد. یه دستش رو دور گردنم حلقه کرد. نمیتونستم به راحتی نفس بکشم. اومدم دستم رو بالا بیارم گردنم رو آزاد کنم که نفر بعدی دستم رو گرفت و خلاف جهت تابوند و همزمان با هم، من رو محکم به کف پیاده رو کوبیدن.
همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد. از شدت درد، نفسم بند اومده بود. هم گلوم به شدت تحت فشار بود. هم دستم از شدت درد می سوخت و آتش گرفته بود. دیگه هیچ چیز رو متوجه نمیشدم. درد دستم شدیدتر از این بود که به مغزم اجازه بده به چیز دیگه ای فکر کنه.
یکیشون، زانوش رو گذاشت پشت گردنم و تمام وزنش رو انداخت روی اون. هنوز به خودم نیومده بودم که درد زجر آور دیگه ای تمام وجودم رو پر کرد. اونها به اون دست نابود شده من توی همون حالت از پشت دستبند زدن و بلندم کردن.
از شدت درد و ضربه ای که به سرم خورده بود، دیگه هیچی نمیفهمیدم. تصاویر و حرکت دیگران، تاریک و روشن میشد. صداها گنگ و مبهم، کم کم به سمت خاموشی میرفت.
من رو پرت کردن توی ماشین و این آخرین تصویر من بود. از شدت درد، از حال رفتم.
#ادامه_دارد
sapp.ir/ketab_khani :منبع
۸.۶k
۱۵ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.