فصل عشق خونین
فصل۲ 《عشق خونین 》
پارت ۹۵
ات : ع*وضییی باز برو
با دادی که ات زد جیمین نگاهش را به ات دوخت
جیمین : ات ببین رفتارت رو درست کن باشه
جیمین از اتاق خارج شد و پشته در ایستاده..... ات گلدون رو برداشت و سمته در پرت کرد با صدا بلند داد زد .. ات : دروغ گوو
جیمین نفس عميقی کشید و راهی شد
ات رو زمین نشست با اشک های که رو گونه هایش جاری بود با گریه های که میکرد گفت
ات : چرا ... مگه تو همچین آدمی بودی..
گریه هایش همچنان ادامه داشت هوا تاریک شده بود و دختره به ساعت مچی اش نگاه کرد ده شب را نشون میاد با نفس های گریه سمته تخت رفت و رو تخت دراز کشید تقی به در زده شد و وارد اتاق شد
خ : ملکه پادشاه گفتن که شام حاضره
ات : برو بیرون
خ : ولی پادش.....
ات : چند بار بگم برووووو
خدمتکار سری پایین کرد و بعد از ادایه احترام از اتاق خارج شد
مردمک چشم هایش را گذاشت رو هم و نفس های عميقی میکشید تا اینکه صدا بار شدن در به گوش اش خورد و چشم هایش را باز کرد
جیمین : پاشو شام حاضره
ات : گرسنه نیستم
جیمین : این اولین شامی هست که با بقیه میخوریم زود باش
ات همان جوری رو تخت دراز کشید بود گفت
ات : نمیخورم
جیمین سمتش رفت و جلوش ایستاد
جیمین : گندش نکن ات پاشو دیگه
ات رو تخت نشست و با چشم های پر از خون بهش خیره شد با غضب گفت
ات : چیو گندش نکنم ها ... اینکه فریبم دادی
جیمین بدونه هیچ معطلی مچ دست ات را گرفت و از رو تخت پایین اش کرد و گفت
جیمین : بیایید ...
خدمتکار ها وارد اتاق شدن و جیمین با عصبانیت گفت
جیمین : ملکه رو آماده کنید زود
ات : دستم رو ول کن من با تو نمیام احححح
جیمین روبه ات کرد با غضب گفت
جیمین : ات گوش بده رو حرفم حرف نزن بشین رو صندلی تا آماده کنن
ات همان جوری بهش نگاه میکرد و خدمتکار ها دست ات را گرفتن و سمته صندلی بردن و نشست خدمتکار ها شروع به آرایش کردن ات کردن و جیمین سمته بالکن رفت لباس مناسبی را برداشت و بالا اش کمی باز بود ..دختره در افکارش غرق شده بود
.. باورش برایه اون دختر سخت بود .. که این جیمین بود آره.. در افکارش غرق بود تا وقتی آرایش اش تموم میشد و آماده شد
جیمین سمته ات رفت و مج دستش را گرفت و هر دو سمته در قدم برداشت ات بازم سکوت کرده بود و نمیدانست که چی بگه چیکار کنه باورش بشه یا نه اون جیمین بود یا نه ...
پارت ۹۵
ات : ع*وضییی باز برو
با دادی که ات زد جیمین نگاهش را به ات دوخت
جیمین : ات ببین رفتارت رو درست کن باشه
جیمین از اتاق خارج شد و پشته در ایستاده..... ات گلدون رو برداشت و سمته در پرت کرد با صدا بلند داد زد .. ات : دروغ گوو
جیمین نفس عميقی کشید و راهی شد
ات رو زمین نشست با اشک های که رو گونه هایش جاری بود با گریه های که میکرد گفت
ات : چرا ... مگه تو همچین آدمی بودی..
گریه هایش همچنان ادامه داشت هوا تاریک شده بود و دختره به ساعت مچی اش نگاه کرد ده شب را نشون میاد با نفس های گریه سمته تخت رفت و رو تخت دراز کشید تقی به در زده شد و وارد اتاق شد
خ : ملکه پادشاه گفتن که شام حاضره
ات : برو بیرون
خ : ولی پادش.....
ات : چند بار بگم برووووو
خدمتکار سری پایین کرد و بعد از ادایه احترام از اتاق خارج شد
مردمک چشم هایش را گذاشت رو هم و نفس های عميقی میکشید تا اینکه صدا بار شدن در به گوش اش خورد و چشم هایش را باز کرد
جیمین : پاشو شام حاضره
ات : گرسنه نیستم
جیمین : این اولین شامی هست که با بقیه میخوریم زود باش
ات همان جوری رو تخت دراز کشید بود گفت
ات : نمیخورم
جیمین سمتش رفت و جلوش ایستاد
جیمین : گندش نکن ات پاشو دیگه
ات رو تخت نشست و با چشم های پر از خون بهش خیره شد با غضب گفت
ات : چیو گندش نکنم ها ... اینکه فریبم دادی
جیمین بدونه هیچ معطلی مچ دست ات را گرفت و از رو تخت پایین اش کرد و گفت
جیمین : بیایید ...
خدمتکار ها وارد اتاق شدن و جیمین با عصبانیت گفت
جیمین : ملکه رو آماده کنید زود
ات : دستم رو ول کن من با تو نمیام احححح
جیمین روبه ات کرد با غضب گفت
جیمین : ات گوش بده رو حرفم حرف نزن بشین رو صندلی تا آماده کنن
ات همان جوری بهش نگاه میکرد و خدمتکار ها دست ات را گرفتن و سمته صندلی بردن و نشست خدمتکار ها شروع به آرایش کردن ات کردن و جیمین سمته بالکن رفت لباس مناسبی را برداشت و بالا اش کمی باز بود ..دختره در افکارش غرق شده بود
.. باورش برایه اون دختر سخت بود .. که این جیمین بود آره.. در افکارش غرق بود تا وقتی آرایش اش تموم میشد و آماده شد
جیمین سمته ات رفت و مج دستش را گرفت و هر دو سمته در قدم برداشت ات بازم سکوت کرده بود و نمیدانست که چی بگه چیکار کنه باورش بشه یا نه اون جیمین بود یا نه ...
- ۳۱.۹k
- ۲۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط