فصل عشق خونین
فصل۲ 《عشق خونین 》
پارت ۹۳
با دست اش صورت ات را قاب گرفت و ب*وسی رو پیشانی ات گذاشت و گفت
جیمین : من برم بعدا دنیالت میام تا بریم پایین
ات : باشه عزیزم
جیمین از اتاق خارج شد و ات سمته مبل ها رفت و نشست دور ور را نگاه کرد....
ات .... من مجبورم این اتاق رو عوض کنم آخه خیلی تاریک هستش نه ولش من به من چه من که میرم ... سوی جانگ و سویون حتما دلتنگ ام شدن
با باز شدن در نگاهش را به در دوخت دختره وارد اتاق شد و سمته ات رفت دامن بزرگش را گرفت و کمی رو پاهایش خم شد و با عشوه گفت
کلارا : شما ملکه آینده این دنیا هستین
ات خنده ای کرد
ات : فیلم بازی میکنید خانم این چه حرفیه که میزنید
کلارا : نه اصلا فیلم چیه بگذریم همونطوری که پادشاه گفته بودن شما خوشگل هستین
ات : چی میگی پدر جیمین زندست منو از کجا میشناسه
کلارا: فردا شب چشن تاج گذاری و همچنین جشن عروسی شما و پادشاه جیمین هست
ات خنده ای کرد و از رو مبل بلند شد و روبه رو کلارا ایستاد
ات : ببین ترو خدا چی میگی دروبین مخفی هستش یا شوخی میکنی
کلارا : ملکه میفهمید دارید چی میگید
ملکه شما انگار نمیدونید شما قراره فردا شب با پادشاه ازدواج کنید و ملکه این دنیا میشوید و هیچ وقت قرار نیست برید به دنیا خودتون
ات شوکه به کلارا نگاه میکرد ولی باورش برایش خیلی سخت بود تا حدی که خندش بگیره و بگه ..
ات : نه دروغه جیمین همچین کاری نمیکنه
کلارا: انگار خیلی بهش عتماد دارید حتما بهتون دروغ گفته و گولتون زده
ات : دروغه ... جیمین همچین کاری نمیکنه
با بغض تو گلو سمته مبل ها رفت و نشست
کلارا : شما رو گول زده درسته
کلارا خنده ای کرد و گفت
کلارا: اگه میخواهی بری بیرون و بری به چهار چوب برسی و از اینجا بری برایه همیشه بیا پیشم باشه
کلارا از اتاق خارج شد ... و دختره ماند با هزاران افکار نمیخواست و نمیتوانست باورش شه که جیمین همچین کاری بکنه
خ : بانو من حالتون خوب؟
ات آروم زمزمه کرد.......
ات : برو بیرون
خ : بله
ات با صدا بلند داد زد
ات.: گمشو برو بیروووووووون
از رو مبل بلند شد و با صدا بلند تر داد زد
ات : برو به جیمین بگو بیاد ....
خدمتکار سری پایین کرد و از اتاق خارج شد زود سمته دال رفت
خ. : ملکه دیونه شدن داد میزدن و میگفت به پادشاه بگو بیاد
دال : معلومه میشد اینجوری میشه باشه تو به کارت برس
پارت ۹۳
با دست اش صورت ات را قاب گرفت و ب*وسی رو پیشانی ات گذاشت و گفت
جیمین : من برم بعدا دنیالت میام تا بریم پایین
ات : باشه عزیزم
جیمین از اتاق خارج شد و ات سمته مبل ها رفت و نشست دور ور را نگاه کرد....
ات .... من مجبورم این اتاق رو عوض کنم آخه خیلی تاریک هستش نه ولش من به من چه من که میرم ... سوی جانگ و سویون حتما دلتنگ ام شدن
با باز شدن در نگاهش را به در دوخت دختره وارد اتاق شد و سمته ات رفت دامن بزرگش را گرفت و کمی رو پاهایش خم شد و با عشوه گفت
کلارا : شما ملکه آینده این دنیا هستین
ات خنده ای کرد
ات : فیلم بازی میکنید خانم این چه حرفیه که میزنید
کلارا : نه اصلا فیلم چیه بگذریم همونطوری که پادشاه گفته بودن شما خوشگل هستین
ات : چی میگی پدر جیمین زندست منو از کجا میشناسه
کلارا: فردا شب چشن تاج گذاری و همچنین جشن عروسی شما و پادشاه جیمین هست
ات خنده ای کرد و از رو مبل بلند شد و روبه رو کلارا ایستاد
ات : ببین ترو خدا چی میگی دروبین مخفی هستش یا شوخی میکنی
کلارا : ملکه میفهمید دارید چی میگید
ملکه شما انگار نمیدونید شما قراره فردا شب با پادشاه ازدواج کنید و ملکه این دنیا میشوید و هیچ وقت قرار نیست برید به دنیا خودتون
ات شوکه به کلارا نگاه میکرد ولی باورش برایش خیلی سخت بود تا حدی که خندش بگیره و بگه ..
ات : نه دروغه جیمین همچین کاری نمیکنه
کلارا: انگار خیلی بهش عتماد دارید حتما بهتون دروغ گفته و گولتون زده
ات : دروغه ... جیمین همچین کاری نمیکنه
با بغض تو گلو سمته مبل ها رفت و نشست
کلارا : شما رو گول زده درسته
کلارا خنده ای کرد و گفت
کلارا: اگه میخواهی بری بیرون و بری به چهار چوب برسی و از اینجا بری برایه همیشه بیا پیشم باشه
کلارا از اتاق خارج شد ... و دختره ماند با هزاران افکار نمیخواست و نمیتوانست باورش شه که جیمین همچین کاری بکنه
خ : بانو من حالتون خوب؟
ات آروم زمزمه کرد.......
ات : برو بیرون
خ : بله
ات با صدا بلند داد زد
ات.: گمشو برو بیروووووووون
از رو مبل بلند شد و با صدا بلند تر داد زد
ات : برو به جیمین بگو بیاد ....
خدمتکار سری پایین کرد و از اتاق خارج شد زود سمته دال رفت
خ. : ملکه دیونه شدن داد میزدن و میگفت به پادشاه بگو بیاد
دال : معلومه میشد اینجوری میشه باشه تو به کارت برس
- ۲۳.۲k
- ۲۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط