عشق جاودان
عشق جاودان
پارت ۱۴۷
ساجی: من ديگه میرم دازای جون بهم پیم بده
باشه ای کردم
چویا: دازای جونننننن نمیخای توضیح
بدی
دازای: چیرو
چویا: همون دختره
دازای: اها همونی که بهت گفتم همینقدره
چویا: اها
موقع خواب بود و تقربیا خاموشی رو زده بودن
چویا تو تخت بغلی بود ولی بیدار بود با چشمای بسته
دازای: چویا، بیداری
چویا: اهوم بیدارم چطور
دازای: ازت یه خواهشی دارم
چویا: چیه
دازای: میخام با شویا حرف بزنم
چویا: من نمیتونم کنترلش کنم ولی سعی میکنم باهاش حرف بزنم
دازای: باشه مرسی
ویو چویا
حالا چطور باید باهاش حرف بزنم
همه تمرکز مو جمع کردم و لب زدم
چویا: شویا میشه خودت رو نشون بدی لطفا
شویا: سلام چویا
چویا: دازای میخاد باهات حرف بزنه، بهش اسیب نزن لطفا
دازای: خب چویا چیشد
شویا: سلام دازای، کاری باهام داشتی
دازای: میخام بدونم چرا به من چاقو زدی
شویا: من به وجود اومدم تا از چویا محافظت کنم و اگر ببینم در خطره با احساسات روحی بدی داره خودمو نشون میدم و ازش محافظت میکنم
دازای: چرا اون موقع که شوگو اونو دزدیده بود نشون ندادی
شویا: چون چویا از اعماق قبلش باور داشت که تو نجاتش میدی
دازای: ممنون ازت، میشه از این لحظه به بعد خودت رو نشون ندی تا وقتی که از چیزی مطمئن نشدی
شویا: میدونم، اینکه به تو چاقو زدم برای چویا خوب نبود، من باید برم مواظب چویا باش
دازای: ممنون باشه خدافظ
پارت ۱۴۷
ساجی: من ديگه میرم دازای جون بهم پیم بده
باشه ای کردم
چویا: دازای جونننننن نمیخای توضیح
بدی
دازای: چیرو
چویا: همون دختره
دازای: اها همونی که بهت گفتم همینقدره
چویا: اها
موقع خواب بود و تقربیا خاموشی رو زده بودن
چویا تو تخت بغلی بود ولی بیدار بود با چشمای بسته
دازای: چویا، بیداری
چویا: اهوم بیدارم چطور
دازای: ازت یه خواهشی دارم
چویا: چیه
دازای: میخام با شویا حرف بزنم
چویا: من نمیتونم کنترلش کنم ولی سعی میکنم باهاش حرف بزنم
دازای: باشه مرسی
ویو چویا
حالا چطور باید باهاش حرف بزنم
همه تمرکز مو جمع کردم و لب زدم
چویا: شویا میشه خودت رو نشون بدی لطفا
شویا: سلام چویا
چویا: دازای میخاد باهات حرف بزنه، بهش اسیب نزن لطفا
دازای: خب چویا چیشد
شویا: سلام دازای، کاری باهام داشتی
دازای: میخام بدونم چرا به من چاقو زدی
شویا: من به وجود اومدم تا از چویا محافظت کنم و اگر ببینم در خطره با احساسات روحی بدی داره خودمو نشون میدم و ازش محافظت میکنم
دازای: چرا اون موقع که شوگو اونو دزدیده بود نشون ندادی
شویا: چون چویا از اعماق قبلش باور داشت که تو نجاتش میدی
دازای: ممنون ازت، میشه از این لحظه به بعد خودت رو نشون ندی تا وقتی که از چیزی مطمئن نشدی
شویا: میدونم، اینکه به تو چاقو زدم برای چویا خوب نبود، من باید برم مواظب چویا باش
دازای: ممنون باشه خدافظ
- ۳.۷k
- ۰۴ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط