تک پارتی از نامی🪄✍️
آروم آروم به جلو حرکت کردم، اینحا مکانی نیست که سکوت فرمانروایی کنه ولی.. همینه که میتونه منو دو به شَک کنه
جنگلی پر از درخت های سر به فلک کشیده و تاریک مکانی که سکوت شب بر اون ساکن شده و قسط بیرون رفتن هم نداره
عحیبه حتا تک پشه ای هم به چشم نمیخوره، انگار همه چیز قبل از رسیدن من به اینجا تموم شده ولی..
داشتم به جلو حرکت میکردم که صدایی از پشت توجهم رو جلب کرد
آروم پستم رو به شمشیرم بردم و کمی ازش رو از قلاف بیرون کشیدم و خیلی آروم قدم برداشتم و به سمت اون صدا رفتم
این مکان. این مکان شبیه یه یه باتلاقه ولی این جلبک هایی که به صورت وارونه..
صبر کن! اینجا... اینجا همون قسمت طلسم شده ی جنگل" سیتو" نیست که نزدیک به دو هزار سال پیش خدای آب ها در این مکان زندانی شده؟
واقعا عجیبه، وقتی که من بچه بودم اینجا شیه یه بهشت روی زمین بود ولی..
درسته اون مال چهار هزار و سی سال پیشه.
یعنی ممکنه هنوز خدای آب ها اینحا باشه؟
با ته قلاف شمشیرم جلب ها رو کنار زدم و با احتیاط به سمت وسط باتلاق حرکت کردم خیلی عجیبه، با اینکه جنگل پر از درخته اما اینجا هیچ درختی دیده نمیشه
توی همین افکار احساس کردم دارم به داخل زمین کشیده میشم
باتلاق!
الان تلاش کردن برای اینکه از اینجا در برم بی فایدست
این یعنی پایان
یعنی شدم یکی از اون 154 نفری که اومدن اینجا و هیچ وقت به خونه برنگشتن
جالبه، یعنی همه اونا بر اثر گیر کردن توی باتلاق مردن؟ امکان نداره
توی همین حین سرعت باتلاق بیشتر شد و من کاملا داشتم به داخل باتلاق کشیده میشدم ولی به دور از انتظارم زیر اونهمه گل یه راه رو بود واقعا متعجب شده بودم ولی بیشتر تعحب بخاطر این بود که ذره ای کثیفی روی لباسم دیده نمیشد
از دسته ی شمشیرم گرفتم و به راهم ادامه دادم این سفر هر لحضه بیشتر ترسناک و رقبت انگیز میشد
چرا؟ چرا وارد به همچین منطقه ای شدم اصلا؟
ولی این.. این بوی گل رز نیست؟ دسته ی شمشیرم رو داخل دستام گرفتم وکمی جلو تر رفتم چیزی رو که میدیدم نمیتونستم باور کنم
میتی پر از بوته و شاخه های گل رز آبی آسمون آبی نور های تیره رنگ که معلوم بپد نور خورشیده که بر اثر تابش به الماس ها به این رنگ در اومد، دریاچه ی آبی و زلالی بود نزدیک رفتم و شمشیرم رو کنار گذاشتم و دست هام رو با اون آبی کمی شستم ولی وقتی پاشدم شمشیرم نبود بعد از کلی گشتن تیغه ی تیزی رو روی گلوم احساس کردم
+تو کی هستی و اینجا چیکار میکنی؟
_مگه داری از مجرم سوال و جواب میکنی؟ مسافرم دنبال یه معجزم، حله؟
بلند خندید و گفت
+مسافر؟ هه انسان مسافر امکان نداره
_من انسان نیستم یه موجود دو ژنم که همیشه تمسخر میشه کافی نیست برات؟
+چند سالته و از کجا اومدی
_مگه دارم خاستگاری میکنم ازش؟ بیین آقای محترم من هیچ کاری با شما ندارم پس بهتره اون شمشیرو بزاری پایین تا برات بد تموم نشده
+آقا؟ با خدای آب ها راحت ترم
با این حرف هوش از سرم پرید، یعنی اون خودش بود؟ با احتیاط سعی کردم آروم حرفم رو ادامه بدم
_حالا هرچی، اونو بده به من و بزار برم
+هر کس دیگه ای جای تو بود تعجب میکرد، ولی متسفام که اینو بهت میگم ولی اینجا نه دیگه راه پَس داری نه راه پیش، اینجا ته کاره نه دیگه میتونی از اینجا به حای دیگه ای بری نت میتونی به جایی که بودی برگردی
_فکر میکردم از شنیدن این حرفا ناراحت بشم
+خوبه که نشدی ولی از این به بعد قراره روزا تو با من سر کنی
_اونقدر ها هم آدم..
+آدم؟
_هر کوفتی، جا برای من داری یا نه؟
+فکر نکنم جا برای یه بچه داشته باشم
_بچه؟ اگه نمی دونستی بدون من چهار هزار و سی سال سن دارم
+واقعا؟ پس یعنی تا حالا اسم من به گوشت خـرده بوده نه؟
_بله، خدای آبی که بخاطر نا فرمانی از دستور حاکم تبعید شد و به دیت انسان ها اوفتاد
+او، اطلاعاتتم زیاد و کافیه
لبه ی شمشیر رو پایین آورد و داخل قلاف گذاشت و داد بهم گفت
+شمشیر خوبیه، خوب مراقبش باش، منم قول میدم همینجور مراقب تو باشم
جنگلی پر از درخت های سر به فلک کشیده و تاریک مکانی که سکوت شب بر اون ساکن شده و قسط بیرون رفتن هم نداره
عحیبه حتا تک پشه ای هم به چشم نمیخوره، انگار همه چیز قبل از رسیدن من به اینجا تموم شده ولی..
داشتم به جلو حرکت میکردم که صدایی از پشت توجهم رو جلب کرد
آروم پستم رو به شمشیرم بردم و کمی ازش رو از قلاف بیرون کشیدم و خیلی آروم قدم برداشتم و به سمت اون صدا رفتم
این مکان. این مکان شبیه یه یه باتلاقه ولی این جلبک هایی که به صورت وارونه..
صبر کن! اینجا... اینجا همون قسمت طلسم شده ی جنگل" سیتو" نیست که نزدیک به دو هزار سال پیش خدای آب ها در این مکان زندانی شده؟
واقعا عجیبه، وقتی که من بچه بودم اینجا شیه یه بهشت روی زمین بود ولی..
درسته اون مال چهار هزار و سی سال پیشه.
یعنی ممکنه هنوز خدای آب ها اینحا باشه؟
با ته قلاف شمشیرم جلب ها رو کنار زدم و با احتیاط به سمت وسط باتلاق حرکت کردم خیلی عجیبه، با اینکه جنگل پر از درخته اما اینجا هیچ درختی دیده نمیشه
توی همین افکار احساس کردم دارم به داخل زمین کشیده میشم
باتلاق!
الان تلاش کردن برای اینکه از اینجا در برم بی فایدست
این یعنی پایان
یعنی شدم یکی از اون 154 نفری که اومدن اینجا و هیچ وقت به خونه برنگشتن
جالبه، یعنی همه اونا بر اثر گیر کردن توی باتلاق مردن؟ امکان نداره
توی همین حین سرعت باتلاق بیشتر شد و من کاملا داشتم به داخل باتلاق کشیده میشدم ولی به دور از انتظارم زیر اونهمه گل یه راه رو بود واقعا متعجب شده بودم ولی بیشتر تعحب بخاطر این بود که ذره ای کثیفی روی لباسم دیده نمیشد
از دسته ی شمشیرم گرفتم و به راهم ادامه دادم این سفر هر لحضه بیشتر ترسناک و رقبت انگیز میشد
چرا؟ چرا وارد به همچین منطقه ای شدم اصلا؟
ولی این.. این بوی گل رز نیست؟ دسته ی شمشیرم رو داخل دستام گرفتم وکمی جلو تر رفتم چیزی رو که میدیدم نمیتونستم باور کنم
میتی پر از بوته و شاخه های گل رز آبی آسمون آبی نور های تیره رنگ که معلوم بپد نور خورشیده که بر اثر تابش به الماس ها به این رنگ در اومد، دریاچه ی آبی و زلالی بود نزدیک رفتم و شمشیرم رو کنار گذاشتم و دست هام رو با اون آبی کمی شستم ولی وقتی پاشدم شمشیرم نبود بعد از کلی گشتن تیغه ی تیزی رو روی گلوم احساس کردم
+تو کی هستی و اینجا چیکار میکنی؟
_مگه داری از مجرم سوال و جواب میکنی؟ مسافرم دنبال یه معجزم، حله؟
بلند خندید و گفت
+مسافر؟ هه انسان مسافر امکان نداره
_من انسان نیستم یه موجود دو ژنم که همیشه تمسخر میشه کافی نیست برات؟
+چند سالته و از کجا اومدی
_مگه دارم خاستگاری میکنم ازش؟ بیین آقای محترم من هیچ کاری با شما ندارم پس بهتره اون شمشیرو بزاری پایین تا برات بد تموم نشده
+آقا؟ با خدای آب ها راحت ترم
با این حرف هوش از سرم پرید، یعنی اون خودش بود؟ با احتیاط سعی کردم آروم حرفم رو ادامه بدم
_حالا هرچی، اونو بده به من و بزار برم
+هر کس دیگه ای جای تو بود تعجب میکرد، ولی متسفام که اینو بهت میگم ولی اینجا نه دیگه راه پَس داری نه راه پیش، اینجا ته کاره نه دیگه میتونی از اینجا به حای دیگه ای بری نت میتونی به جایی که بودی برگردی
_فکر میکردم از شنیدن این حرفا ناراحت بشم
+خوبه که نشدی ولی از این به بعد قراره روزا تو با من سر کنی
_اونقدر ها هم آدم..
+آدم؟
_هر کوفتی، جا برای من داری یا نه؟
+فکر نکنم جا برای یه بچه داشته باشم
_بچه؟ اگه نمی دونستی بدون من چهار هزار و سی سال سن دارم
+واقعا؟ پس یعنی تا حالا اسم من به گوشت خـرده بوده نه؟
_بله، خدای آبی که بخاطر نا فرمانی از دستور حاکم تبعید شد و به دیت انسان ها اوفتاد
+او، اطلاعاتتم زیاد و کافیه
لبه ی شمشیر رو پایین آورد و داخل قلاف گذاشت و داد بهم گفت
+شمشیر خوبیه، خوب مراقبش باش، منم قول میدم همینجور مراقب تو باشم
۳۲.۵k
۰۳ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.