ارباب خشن من
ارباب_خشن_من
Part 1
سلام من ات هستم و ۱۷ سالمه مادرمو از دست دادم و پدرم یه زن دیگه گرفته که خیلی خشنه خیلی ازش میترسم البته جلو بابا باهام مهربونه هروقت بابام از آلمان برمیگرده بهم یه اتاق میده و باهام خیلی خوب رفتار میکنه ولی وقتی پدرم میره آلمان اتاقو ازم میگیره و مجبورم میکنه تو بالکن بخوابم زنی که بابام گرفته یه دختر و یه پسر داره دخترش ازم یه سال بزرگتره و خیلی اذیتم میکنه موهامو میکشه حتا بعضی وقتا منو کتک میزنه خیلی بده اسم نامادریم سویانگ هست و اسم دخترش هانسو هست اسم پسرشم یوهان هست اون یه دختر باز عوضی هست حتا یه بار هم میخواست بهم تجاوز کنه ولی خوشبختانه نتونست و نجات پیدا کردم من از یوهان خیلی میترسیم حتا از خواهر مادرش هم بیشتر یوهان از هیچکس نمیترسه جز ارباب روستا ارباب روستا ۲۷ سالشه و همه ازش مثل سگ میترسن مردم روستا باید بدون چون و چرا دستوراتش رو اطاعت میکردن
داشتم ظرفارو می شستم
سویانگ: هی هرزه پذیرایی و اتاقم رو هم تمیز کن تازه لباس هام رو هم خوب بشور یه لکه ببینم کشتمت
ات: چشم بعد اینکه ظرفارو شستم تمیز میکنم
هانسو: هرزه کوچولو یادت نره اتاق منم تمیز کنی
ات: باشه تمیز میکنم
ظرفارو شستم و اول پذیرایی رو تمیز کردم بعد اتاق نامادریم رو و بعد اتاق هانسو رو دیگه خسته شده بودم بدنم بدجوری درد میکرد رفتم بالکن و یکم دراز کشیدم و چشمام بسته شدن
(۱ساعت بعد)
سویانگ: هرزه بلند شو زود باش برا من گرفته خوابیده
ات: با لگدی که بهم خورد پاشدم جای لگدی که زد خیلی درد میکرد
سویانگ: توی هرزه چرا اتاق پسرم رو تمیز نکردی
ات: من.. من یادم رفته بود
سویانگ: گم شو اتاق پسرم رو هم تمیز کن زود باش
ات: چشم
سریع بلند شدم من از رفتن به اتاق یوهان میترسیدم نمیخوام دوباره اون اتفاق وحشتناک برام بیوفته ولی مجبورم رفتم طبقه بالا در اتاق یوهان رو زدم که گفت بیا تو داخل اتاق شدم حالم از طرز نگاهش بهم می خورد پسره ی هیز عوضی
یوهان: برا چی اومدی خوشگله
ات: مادرتون گفتن اتاقتون رو تمیز کنم
یوهان: اوم پس شروع کن
ات: چشم شروع کردم به تمیز کردن اتاق خم شدم تا میز رو دستمال بکشم حس کردم کسی از پشت بغلم کرده اون یوهان بود گفتم داری چیکار میکنی تکون خوردم ولی خیلی گنده بود نمیتونستم از بغلش بیرون بیام دستاشو به بدنم می کشید اشکام سرازیر شدن دوباره اون اتفاق داشت می افتاد گوشیش زنگ خورد ولم کرد گوشی رو برداشت گفت باشه باشه الان میام
یوهان: لعنت چرا هر وقت میخوام با تو خوشبگذرونم یکی زنگ میزنه کتشو برداشت و از اتاق خارج شد منم از ترس افتادم زمین و گریه کردم...
#بی_تی_اس
Part 1
سلام من ات هستم و ۱۷ سالمه مادرمو از دست دادم و پدرم یه زن دیگه گرفته که خیلی خشنه خیلی ازش میترسم البته جلو بابا باهام مهربونه هروقت بابام از آلمان برمیگرده بهم یه اتاق میده و باهام خیلی خوب رفتار میکنه ولی وقتی پدرم میره آلمان اتاقو ازم میگیره و مجبورم میکنه تو بالکن بخوابم زنی که بابام گرفته یه دختر و یه پسر داره دخترش ازم یه سال بزرگتره و خیلی اذیتم میکنه موهامو میکشه حتا بعضی وقتا منو کتک میزنه خیلی بده اسم نامادریم سویانگ هست و اسم دخترش هانسو هست اسم پسرشم یوهان هست اون یه دختر باز عوضی هست حتا یه بار هم میخواست بهم تجاوز کنه ولی خوشبختانه نتونست و نجات پیدا کردم من از یوهان خیلی میترسیم حتا از خواهر مادرش هم بیشتر یوهان از هیچکس نمیترسه جز ارباب روستا ارباب روستا ۲۷ سالشه و همه ازش مثل سگ میترسن مردم روستا باید بدون چون و چرا دستوراتش رو اطاعت میکردن
داشتم ظرفارو می شستم
سویانگ: هی هرزه پذیرایی و اتاقم رو هم تمیز کن تازه لباس هام رو هم خوب بشور یه لکه ببینم کشتمت
ات: چشم بعد اینکه ظرفارو شستم تمیز میکنم
هانسو: هرزه کوچولو یادت نره اتاق منم تمیز کنی
ات: باشه تمیز میکنم
ظرفارو شستم و اول پذیرایی رو تمیز کردم بعد اتاق نامادریم رو و بعد اتاق هانسو رو دیگه خسته شده بودم بدنم بدجوری درد میکرد رفتم بالکن و یکم دراز کشیدم و چشمام بسته شدن
(۱ساعت بعد)
سویانگ: هرزه بلند شو زود باش برا من گرفته خوابیده
ات: با لگدی که بهم خورد پاشدم جای لگدی که زد خیلی درد میکرد
سویانگ: توی هرزه چرا اتاق پسرم رو تمیز نکردی
ات: من.. من یادم رفته بود
سویانگ: گم شو اتاق پسرم رو هم تمیز کن زود باش
ات: چشم
سریع بلند شدم من از رفتن به اتاق یوهان میترسیدم نمیخوام دوباره اون اتفاق وحشتناک برام بیوفته ولی مجبورم رفتم طبقه بالا در اتاق یوهان رو زدم که گفت بیا تو داخل اتاق شدم حالم از طرز نگاهش بهم می خورد پسره ی هیز عوضی
یوهان: برا چی اومدی خوشگله
ات: مادرتون گفتن اتاقتون رو تمیز کنم
یوهان: اوم پس شروع کن
ات: چشم شروع کردم به تمیز کردن اتاق خم شدم تا میز رو دستمال بکشم حس کردم کسی از پشت بغلم کرده اون یوهان بود گفتم داری چیکار میکنی تکون خوردم ولی خیلی گنده بود نمیتونستم از بغلش بیرون بیام دستاشو به بدنم می کشید اشکام سرازیر شدن دوباره اون اتفاق داشت می افتاد گوشیش زنگ خورد ولم کرد گوشی رو برداشت گفت باشه باشه الان میام
یوهان: لعنت چرا هر وقت میخوام با تو خوشبگذرونم یکی زنگ میزنه کتشو برداشت و از اتاق خارج شد منم از ترس افتادم زمین و گریه کردم...
#بی_تی_اس
۲۱.۶k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.