*شوگر ددی* P-1
*دخترک با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شد..... رو لبه تخت نشست تا ویندوزش بالا بیاد............ کمی بعد بلند شد و به خودش کش و قوسی داد و رفت سرویس بهداشتی، تا کارای لازم رو انجام بده
"فلش بک به شب"
"ویو میسو "
+امشب با میا قرار گذاشته بودم... اون.. به همرا داداش کوچیکش آمده بود... پدرو مادش زیاد نمیزارن تنها بره و بیاد
.
.
.
.
.
تو راه خونه بودم تقریبا ساعت 9 شب بود
.
.
.
کلیدم و انداختم و درو باز کردم.. و با کلی شیشه و ظرف شکسته ی روی زمین مواجه شدم....... واییی... باز دعوا کردن.... مامان و بابام رو میگم که هروز به خاطر یه دلیل کوچولو باهم دعوا و بحث میکنن..
آروم جوری که پام به خورده شیشه ها نخوره رفتم سمت اتاقم.. درو باز کردم و رفتم تو....... داشتم لباس عوض میکردم که بابام اومد تو
بهش با ترس نگاه میکردم که آمد دستمو گرفتو با خودش برد
منو پشت سرش میکشید... نه..... نه
داشتم منو میکشید و می برد سمت اتاق مخفی توی خونه.... جایی که اونجا حرصش رو، رو من خالی میکرد..... جایی که حتی ازش یه دل خوش ندارم
شروع کردم به تقلا کردن تا مبادا دستم رو ول کنه
+بابا......... هق... خواهش میکنم....... بابا..... نه... تورو....هق....خدا...ولم...هق...کن......
وقتی دیدم جواب نمیده اسم فرشته نجاتمو داد زدم..
+هسوووووووو...... هسوووو.......... داداش...... هق..... کمکم......هق....کن......هسووووووو
اره داداشم.. اون فرشته نجات من بود.... کسی که ازم دفاع و حمایتم میکرد
=دیگه از اینهمه دعوا خسته شده بودم
رفتم تو اتاقم و درو بستم... خودم و پرت کردم رو تخت... تقریبا نیم ساعتی بود همینجوری داشتم به سقف اتاقم نگاه میکردم... داشتم به این فکر میکردم که شاید... باید بزارم برم..... ولی... میسو چی...... اون خواهرمه...... مطمئنم هیچ کدوم از او 2 دوتا مراقبش نمیشن..... می.... سو
وقتی اسمشو بخش بخش خوندم ........ صداش تو گوشم پیچید..... هسوووووووو ...... صدای داد و جیغ میسو بود....... برا همین سریع رفتم طبقه پایین.... مطمئنم بابا میخواد حرص شو رو اون خالی کنه
دیدم دست میسوه رو گرفته و دار میکشوندش تو اتاق
همین که میخواست...
شرط داریم 🍾
20 تا لایک🍺
10 تا کامنت 🍺
ببخشید رمان رو عوض کردم برا همین دیر شده
لطفا شرطا رو برسونید ☕️
"فلش بک به شب"
"ویو میسو "
+امشب با میا قرار گذاشته بودم... اون.. به همرا داداش کوچیکش آمده بود... پدرو مادش زیاد نمیزارن تنها بره و بیاد
.
.
.
.
.
تو راه خونه بودم تقریبا ساعت 9 شب بود
.
.
.
کلیدم و انداختم و درو باز کردم.. و با کلی شیشه و ظرف شکسته ی روی زمین مواجه شدم....... واییی... باز دعوا کردن.... مامان و بابام رو میگم که هروز به خاطر یه دلیل کوچولو باهم دعوا و بحث میکنن..
آروم جوری که پام به خورده شیشه ها نخوره رفتم سمت اتاقم.. درو باز کردم و رفتم تو....... داشتم لباس عوض میکردم که بابام اومد تو
بهش با ترس نگاه میکردم که آمد دستمو گرفتو با خودش برد
منو پشت سرش میکشید... نه..... نه
داشتم منو میکشید و می برد سمت اتاق مخفی توی خونه.... جایی که اونجا حرصش رو، رو من خالی میکرد..... جایی که حتی ازش یه دل خوش ندارم
شروع کردم به تقلا کردن تا مبادا دستم رو ول کنه
+بابا......... هق... خواهش میکنم....... بابا..... نه... تورو....هق....خدا...ولم...هق...کن......
وقتی دیدم جواب نمیده اسم فرشته نجاتمو داد زدم..
+هسوووووووو...... هسوووو.......... داداش...... هق..... کمکم......هق....کن......هسووووووو
اره داداشم.. اون فرشته نجات من بود.... کسی که ازم دفاع و حمایتم میکرد
=دیگه از اینهمه دعوا خسته شده بودم
رفتم تو اتاقم و درو بستم... خودم و پرت کردم رو تخت... تقریبا نیم ساعتی بود همینجوری داشتم به سقف اتاقم نگاه میکردم... داشتم به این فکر میکردم که شاید... باید بزارم برم..... ولی... میسو چی...... اون خواهرمه...... مطمئنم هیچ کدوم از او 2 دوتا مراقبش نمیشن..... می.... سو
وقتی اسمشو بخش بخش خوندم ........ صداش تو گوشم پیچید..... هسوووووووو ...... صدای داد و جیغ میسو بود....... برا همین سریع رفتم طبقه پایین.... مطمئنم بابا میخواد حرص شو رو اون خالی کنه
دیدم دست میسوه رو گرفته و دار میکشوندش تو اتاق
همین که میخواست...
شرط داریم 🍾
20 تا لایک🍺
10 تا کامنت 🍺
ببخشید رمان رو عوض کردم برا همین دیر شده
لطفا شرطا رو برسونید ☕️
۳۵.۵k
۱۱ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.