دلبر کوچولو•
دلبر کوچولو•
• #پارت_90•
همزمان با انداختن شال رو سرم صدای زنگ در بلند شد سریع از اتاق خارج شدم و ظرف غذا رو زیر بغلم زدم...
به سمت در پا تند کردم و از تو چشمی به بیرون نگاه کردم، با دیدن کت سفیدش نفسی تازه کردم و خواستم دسته در رو باز کردم، ولی هرچی تلاش کردم در باز نشد.
یهو یاد صبح افتادم، ارسلان که در رو از روی من قفل کرد!!!
مرتیکه آلزایمری.
پوف، حالا من چطوری در و باز کنم؟
با بیچارگی نگاهی به اطراف انداختم، ولی عوضی حتی کلید یدک هم برده بود...
با شنیدن صدای زنگ تلفن سریع رفتم سمتش و جواب دادم:
_الو، ارسلان تویی؟ چرا در خونه قفله؟ حالا من چطوری در و باز کنم؟ چطوری به اون...
کلافه پرید وسط حرفم و گفت:
_دو دقیقه زبون به دهن بگیر تا بگم چه غلطی کنی، ببین برو تو اتاق من کمد کنار تختم کشو دومی یه کلید یدک دیگه هست بردار در و باز کن، سریع فقط.
_خیلی خب، باشه.
و در جواب کارش قبل از اون گوشی رو روش قطع کردم.
با نیش باز رفتم طبق گفته خودش از همونجا کلید و برداشتم، در این بین اون مرد پشت سر هم دستش رو گذاشته رو زنگ و تند تند زنگ و میزد.
بلند داد زدم:
_چه خبرته یابو، مگه سگ افتاده دنبالت دستت رو گذاشتی رو زنگ هی دینگ دینگ زنگ میزنی.
ولی انگار یاسین تو گوش خر میخوندم که یه ثانیه هم دستش رو نمیداشت...
_الحق که به همون صاحبکار گوسفندت رفتی.
با بالاترین سرعتی که از خودم خبر داشتم کلید رو تو در چرخوندم و محکم تو صورتش داد زدم:
_بردار اون دست بیصاحبتو از روی در، سرم رفت مردک کنه.
خم شدم دوباره ظرفها رو از روی زمین برداشتم و درحالی که جا میدادم تو بغلش گفتم:
_خیلی خب راه بیوفت دیگه، الان اون گودزیلا از گرسنگی همکاریهای خودتو میخوره.
شوکه نیم نگاهی به ظرفهای تو بغلش انداخت و با ابروهای بالا رفته بهم خیره شد...
قیافش چقدر شبیه خارجکیها بود، چشمهای آبی و موهای طلایی.
ایول بابا، به چشم برادری عجب چیزی بود...
انگار متوجه چشم چرونیام شد که اخمهاش کمی رفت توهم و گفت:
_بسه کمتر وراجی کن، راه بیوفت بریم.
و خودش جلوتر شروع به حرکت کرد، دهن کجیای به غرور مسخرهاش کردم و پشتش راه افتادم.
• #پارت_90•
همزمان با انداختن شال رو سرم صدای زنگ در بلند شد سریع از اتاق خارج شدم و ظرف غذا رو زیر بغلم زدم...
به سمت در پا تند کردم و از تو چشمی به بیرون نگاه کردم، با دیدن کت سفیدش نفسی تازه کردم و خواستم دسته در رو باز کردم، ولی هرچی تلاش کردم در باز نشد.
یهو یاد صبح افتادم، ارسلان که در رو از روی من قفل کرد!!!
مرتیکه آلزایمری.
پوف، حالا من چطوری در و باز کنم؟
با بیچارگی نگاهی به اطراف انداختم، ولی عوضی حتی کلید یدک هم برده بود...
با شنیدن صدای زنگ تلفن سریع رفتم سمتش و جواب دادم:
_الو، ارسلان تویی؟ چرا در خونه قفله؟ حالا من چطوری در و باز کنم؟ چطوری به اون...
کلافه پرید وسط حرفم و گفت:
_دو دقیقه زبون به دهن بگیر تا بگم چه غلطی کنی، ببین برو تو اتاق من کمد کنار تختم کشو دومی یه کلید یدک دیگه هست بردار در و باز کن، سریع فقط.
_خیلی خب، باشه.
و در جواب کارش قبل از اون گوشی رو روش قطع کردم.
با نیش باز رفتم طبق گفته خودش از همونجا کلید و برداشتم، در این بین اون مرد پشت سر هم دستش رو گذاشته رو زنگ و تند تند زنگ و میزد.
بلند داد زدم:
_چه خبرته یابو، مگه سگ افتاده دنبالت دستت رو گذاشتی رو زنگ هی دینگ دینگ زنگ میزنی.
ولی انگار یاسین تو گوش خر میخوندم که یه ثانیه هم دستش رو نمیداشت...
_الحق که به همون صاحبکار گوسفندت رفتی.
با بالاترین سرعتی که از خودم خبر داشتم کلید رو تو در چرخوندم و محکم تو صورتش داد زدم:
_بردار اون دست بیصاحبتو از روی در، سرم رفت مردک کنه.
خم شدم دوباره ظرفها رو از روی زمین برداشتم و درحالی که جا میدادم تو بغلش گفتم:
_خیلی خب راه بیوفت دیگه، الان اون گودزیلا از گرسنگی همکاریهای خودتو میخوره.
شوکه نیم نگاهی به ظرفهای تو بغلش انداخت و با ابروهای بالا رفته بهم خیره شد...
قیافش چقدر شبیه خارجکیها بود، چشمهای آبی و موهای طلایی.
ایول بابا، به چشم برادری عجب چیزی بود...
انگار متوجه چشم چرونیام شد که اخمهاش کمی رفت توهم و گفت:
_بسه کمتر وراجی کن، راه بیوفت بریم.
و خودش جلوتر شروع به حرکت کرد، دهن کجیای به غرور مسخرهاش کردم و پشتش راه افتادم.
۴.۸k
۱۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.