دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #پارت_87 •
با احساس معلق شدنم رو هوا و جدا شدن یهوییم از روی زمین چشمهام رو آروم باز کردم.
با گیجی نگاهی به وضعیتی که توش بودم انداختم، من روی دستهای اون مرد؟ توی آغوش چندشآور اون مرد بودم؟
تا به خودم بیام سریع تکونی به خودم دادم.
قطعاً از تکون خوردنم متوجه بیدار بودنم شد ولی هیچ توجهای نکرد، مردک وقیح!!!
بیشتر از این نمیشد سکوت کرد، با صدای خشداری گفتم:
_منو بزار پایین
با شنیدن صدام سرجاش ایستاد.
متوجه کش اومدن لبش شدم و نیشخند صدا داری روی لبش نشست...
بدون هیچ لطافتی گذاشتم رو زمین و گفت:
_در بالکن هم ببند.
و در کمال وقاحت راهش رو کشید و رفت تو اتاقش!
در بالکن و محکم بهم کوبیدم و با درد تاتی تاتی راه افتادم سمت اتاقم، هنوز هم احساس سرما میکردم.
گرفتگی و درد رو تو همه قسمتهای بدنم حس میکردم.
باز جای شکرش بود که تا صبح منو اونجا نگه نداشت...
مستقیم وارد حموم شدم، یک دوش آب گرم کمی گرفتگی تنم رو رفع میکرد.
آروم تک به تک لباسهام رو در آوردم و رفتم زیر دوش، ناخودآگاه نگاهم به تن خودم تو آینه افتاد...
رد کمربند به وضوح دیده میشد و تنم پر از کبودی و خون مردگی بود.
با بغض دستی روی کبودی بازوم کشیدم، فکر میکردم از دست این کبودیهای همیشگی رو تنم راحت شدم، ولی نه گویی این کبودیها با تنم اخت گرفته بودن که همیشه رو تنم دیده میشدند...
• #پارت_87 •
با احساس معلق شدنم رو هوا و جدا شدن یهوییم از روی زمین چشمهام رو آروم باز کردم.
با گیجی نگاهی به وضعیتی که توش بودم انداختم، من روی دستهای اون مرد؟ توی آغوش چندشآور اون مرد بودم؟
تا به خودم بیام سریع تکونی به خودم دادم.
قطعاً از تکون خوردنم متوجه بیدار بودنم شد ولی هیچ توجهای نکرد، مردک وقیح!!!
بیشتر از این نمیشد سکوت کرد، با صدای خشداری گفتم:
_منو بزار پایین
با شنیدن صدام سرجاش ایستاد.
متوجه کش اومدن لبش شدم و نیشخند صدا داری روی لبش نشست...
بدون هیچ لطافتی گذاشتم رو زمین و گفت:
_در بالکن هم ببند.
و در کمال وقاحت راهش رو کشید و رفت تو اتاقش!
در بالکن و محکم بهم کوبیدم و با درد تاتی تاتی راه افتادم سمت اتاقم، هنوز هم احساس سرما میکردم.
گرفتگی و درد رو تو همه قسمتهای بدنم حس میکردم.
باز جای شکرش بود که تا صبح منو اونجا نگه نداشت...
مستقیم وارد حموم شدم، یک دوش آب گرم کمی گرفتگی تنم رو رفع میکرد.
آروم تک به تک لباسهام رو در آوردم و رفتم زیر دوش، ناخودآگاه نگاهم به تن خودم تو آینه افتاد...
رد کمربند به وضوح دیده میشد و تنم پر از کبودی و خون مردگی بود.
با بغض دستی روی کبودی بازوم کشیدم، فکر میکردم از دست این کبودیهای همیشگی رو تنم راحت شدم، ولی نه گویی این کبودیها با تنم اخت گرفته بودن که همیشه رو تنم دیده میشدند...
۴.۶k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.