۱۴
خوناشام جذاب من ¹⁴
وقتی به در نگاه کردم
انتظار داشتم که کوکو ببینم
ولی به جاش یه زن میان سال دیدم
اجوما:سلام دخترم
ات:چرا نمیزارید برم؟
اجوما:چون ارباب این اجازه رو به ما نمیده،من اومدم فقط قوانینو بهتون بگم
درو بست و اومد کنارم رو تخت نشست
اجوما:خب،ما به ایشون ارباب میگیم توی این
عمارت نمیتونیم داد بزنیم و وسط حرف هم نمیپریم و...
ات:اربابتون کیه؟
اجوما:نمیتونم اسمشونو بگم
ات:خب،چرا نمیزارید من برم
اجوما:جواب بعضی از سوالاتتونو ارباب میدونن،خداحافظ
ات:اسم شما چیه؟
اجوما:میتونی اجوما صدام کنی
۲ روز بعد
دو روز از اومدنم به اینجا
میگذشت
حتی برام غذا هم نمی اوردن و نمیزاشتن که حتی
برای چند ثانیه برم بیرون
توی این اتاق فقط با پنجره ی کوچیکش
سرگرم میشدم
شبا ستاره ها رو میشمردم و به ماه نگاه میکردم
روزا به ابرا نگاه میکردمو شکلای حیوانات مختلفو داخلشون میساختم
به صدای پرنده ها گوش میکردم و از نسیم خنک که به صورتم برخورد میکرد لذت میبردم
هر روز هم دو ساعتی با خودم حرف میزدمو فکر میکردم
شبا هم موقع خواب از گشنگی و تشنگی خوب نمی خوابیدم
از پنجره هم به بادیگاردا نگاه میکردم که دور در ورودی ایستاده بودم
توی این دو روز شیف کاری شونو حفظ کرده
بودم و
امروز میخواستم فرار کنم
نشستم روی تخت تا نقشه فرارو بکشم
بعد چند دقیقه یه فکری به ذهنم رسید
نقشه اول این بود که
میتونستم وقتی شیف کاری بادیگاردا تموم میشه و نوبت بادیگاردای دیگه میشه از پنجره فرار کنم ولی خطرناک بود چون اطراف اینجا یه جنگل بود و وقتی که شیفت کاری بادیگاردا تموم میشد نزدیکای شب بود
نقشه ی دوم هم
ساعتای نزدیک ۲،۳ صبح که همه خوابن از اتاق برم بیرون و اونجوری فرار کنم ولی به احتمال زیاد در قفله
همینطور که به نقشه هام فکر میکردم در باز شد
مثل برق گرفته ها خودمو جمع و جور کردم و از دنیای هپروتی اومدم بیرون
به در نگاه کردم اجوما بود
با یه سینی داخل دستش که پر از اب و غذا بود
اومد و سینی گذاشت رو تخت
اجوما:سلام دخترم،میتونی برای امروز پایین باشی ارباب اجازه دادن
و بعد رفت بیرون
غذامو خوردم و از اتاق اومدم بیرون
از پله ها رفتم پایین
که...
وقتی به در نگاه کردم
انتظار داشتم که کوکو ببینم
ولی به جاش یه زن میان سال دیدم
اجوما:سلام دخترم
ات:چرا نمیزارید برم؟
اجوما:چون ارباب این اجازه رو به ما نمیده،من اومدم فقط قوانینو بهتون بگم
درو بست و اومد کنارم رو تخت نشست
اجوما:خب،ما به ایشون ارباب میگیم توی این
عمارت نمیتونیم داد بزنیم و وسط حرف هم نمیپریم و...
ات:اربابتون کیه؟
اجوما:نمیتونم اسمشونو بگم
ات:خب،چرا نمیزارید من برم
اجوما:جواب بعضی از سوالاتتونو ارباب میدونن،خداحافظ
ات:اسم شما چیه؟
اجوما:میتونی اجوما صدام کنی
۲ روز بعد
دو روز از اومدنم به اینجا
میگذشت
حتی برام غذا هم نمی اوردن و نمیزاشتن که حتی
برای چند ثانیه برم بیرون
توی این اتاق فقط با پنجره ی کوچیکش
سرگرم میشدم
شبا ستاره ها رو میشمردم و به ماه نگاه میکردم
روزا به ابرا نگاه میکردمو شکلای حیوانات مختلفو داخلشون میساختم
به صدای پرنده ها گوش میکردم و از نسیم خنک که به صورتم برخورد میکرد لذت میبردم
هر روز هم دو ساعتی با خودم حرف میزدمو فکر میکردم
شبا هم موقع خواب از گشنگی و تشنگی خوب نمی خوابیدم
از پنجره هم به بادیگاردا نگاه میکردم که دور در ورودی ایستاده بودم
توی این دو روز شیف کاری شونو حفظ کرده
بودم و
امروز میخواستم فرار کنم
نشستم روی تخت تا نقشه فرارو بکشم
بعد چند دقیقه یه فکری به ذهنم رسید
نقشه اول این بود که
میتونستم وقتی شیف کاری بادیگاردا تموم میشه و نوبت بادیگاردای دیگه میشه از پنجره فرار کنم ولی خطرناک بود چون اطراف اینجا یه جنگل بود و وقتی که شیفت کاری بادیگاردا تموم میشد نزدیکای شب بود
نقشه ی دوم هم
ساعتای نزدیک ۲،۳ صبح که همه خوابن از اتاق برم بیرون و اونجوری فرار کنم ولی به احتمال زیاد در قفله
همینطور که به نقشه هام فکر میکردم در باز شد
مثل برق گرفته ها خودمو جمع و جور کردم و از دنیای هپروتی اومدم بیرون
به در نگاه کردم اجوما بود
با یه سینی داخل دستش که پر از اب و غذا بود
اومد و سینی گذاشت رو تخت
اجوما:سلام دخترم،میتونی برای امروز پایین باشی ارباب اجازه دادن
و بعد رفت بیرون
غذامو خوردم و از اتاق اومدم بیرون
از پله ها رفتم پایین
که...
۱۰.۶k
۰۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.