من هميشه گمان داشتم كه اگر قرار بود گِل نباشم، دلم مي خوا
من هميشه گمان داشتم كه اگر قرار بود گِل نباشم، دلم مي خواست چوب باشم، چوب باران خورده اي وسط جنگلي شيبدار همين حوالي توي گيلان، بعد يك لوتكاي كوچك شكسته باشم كنار مرداب كه وقتي بسوزم از نم دلم دود بلند شود
ء
اما حالا دلم مي خواهد اگر قرار شد گِل نباشم، آهن باشم، آهن زردي كه هزارسال يك لنگه پا جلوي ما ايستاده بي آنكه دودي و نمي داشته باشد، بي آنكه كسي برايش كاري كند يا دوستش داشته باشد
يك جرثقيل آهني باشم وسط بندر، تا شايد هزارسال بعد يكي مثل خودم آمد و قدرم را دانست
ء
اما حالا دلم مي خواهد اگر قرار شد گِل نباشم، آهن باشم، آهن زردي كه هزارسال يك لنگه پا جلوي ما ايستاده بي آنكه دودي و نمي داشته باشد، بي آنكه كسي برايش كاري كند يا دوستش داشته باشد
يك جرثقيل آهني باشم وسط بندر، تا شايد هزارسال بعد يكي مثل خودم آمد و قدرم را دانست
۹.۰k
۱۵ بهمن ۱۴۰۰