فیک بی تی اس فیکشن جیمین جین جیهوپ شوگا فیک شوگا تهیونگ ج
#فیک_بی_تی_اس #فیکشن #جیمین #جین #جیهوپ #شوگا #فیک_شوگا #تهیونگ #جونگکوک #نامجون #فیک_جیمین #فیک_نامجون
پارت ۳۳
نامجون: یااا جونکوکا اینارو واسه خودت اوردی یا ات؟
جونکوک: هیونگ اون که نمیتونه همه اینارو بخوره!!
جین: بهتره کع همشو خودت بخوری ات باید امروز فقط مایعات بخوره
تهیونگ: جونکوکا تو باید از اون شیرموزات براش می اوردی
جیمین: مگه نمیدونی جونکوک از جونش بگذره از شیرموزاش نمیگذره.. خنده...
پسرا همینجور داشتن میگفتنو میخندیدن که من چشمام کم کم داشت سنگین میشد که انگار ارباب متوجه شده بود به پسرا گفت: بسه دیگه برین بیرون ات نیاز به استراحت داره
+نع باشین من حالم خوبه
که نامجون حرف ارباب رو تایید کرد
نلمجون: یونگی شی راس میگع بیاین دیگه بریم.. خدافظ ات میبینمت.. لبخند..
جیمین: خدافظ.. زود خوب شو
جیهوپ: معلومه که خوب میشه.. لبخند..
که منم یه لبخند متقابل زدم، چقدر مهربونن انگار فقط یونگی اخلاقش اینجوریه
همشون خداحاغظ کردنو رفتن که فقط ارباب موند که میخواستم بخوابم که زود اومد کنارم و کمک کرد تا دراز بکشم
_این دفعه دوممع که بهت میگم مواظب دستت باش
+چشم
با بستن چشمام و خوابیدنم یکی شد
پرش زمانی به صبح آن روز
ات وبو امروز قرار بود که مرخص شم ارباب رفته بود کارای ترخیصمو انجام بده بعد از ۲۵مینی اومدو گفت که بریم منم پشت سرش راه افتادم که با جین روبرو شدبم
جین: یاا یونگیا چرا ات را نیاوردی باهاش خداحافظی کنم
_خب حالا دیدش خداحافظی کن... پوکر...
جین به سمتم اومد: خب ات داری میری فقط تا یه هفته مواظب دستت باش یونگی تو چند وقت یکبار هم پانسمان دستشو عوض کن
_باش
جین: خدانگهدار
+خدافظ
بعد یع تعظیم کردمو با ارباب به راهمون ادمه دادیم که به یه ماشین خفن سیاه رسیدیم
_سوار شو
میخواستم سوار صندلی عقب ماشین بشم کع گفت برم جلو بشینم منم رفتم نشستم
در طول مسیر هیچ حرفی بین منو ارباب ردوبدل نشد تا اینکه رسیدیم عمارت از ماشین پیاده شدیم که ارباب گفت
_دنبالم بیا
منم رفتم وقتی دم در اتاقش رسیدم گفت
_برو استراحت کن فعلا لازم نیس کار کنی
+چشم
تعظیم کردم و میخواستم وارد اتاقم شم که دیدم ارباب هم اومد داخل اتاقم
.............
پارت ۳۳
نامجون: یااا جونکوکا اینارو واسه خودت اوردی یا ات؟
جونکوک: هیونگ اون که نمیتونه همه اینارو بخوره!!
جین: بهتره کع همشو خودت بخوری ات باید امروز فقط مایعات بخوره
تهیونگ: جونکوکا تو باید از اون شیرموزات براش می اوردی
جیمین: مگه نمیدونی جونکوک از جونش بگذره از شیرموزاش نمیگذره.. خنده...
پسرا همینجور داشتن میگفتنو میخندیدن که من چشمام کم کم داشت سنگین میشد که انگار ارباب متوجه شده بود به پسرا گفت: بسه دیگه برین بیرون ات نیاز به استراحت داره
+نع باشین من حالم خوبه
که نامجون حرف ارباب رو تایید کرد
نلمجون: یونگی شی راس میگع بیاین دیگه بریم.. خدافظ ات میبینمت.. لبخند..
جیمین: خدافظ.. زود خوب شو
جیهوپ: معلومه که خوب میشه.. لبخند..
که منم یه لبخند متقابل زدم، چقدر مهربونن انگار فقط یونگی اخلاقش اینجوریه
همشون خداحاغظ کردنو رفتن که فقط ارباب موند که میخواستم بخوابم که زود اومد کنارم و کمک کرد تا دراز بکشم
_این دفعه دوممع که بهت میگم مواظب دستت باش
+چشم
با بستن چشمام و خوابیدنم یکی شد
پرش زمانی به صبح آن روز
ات وبو امروز قرار بود که مرخص شم ارباب رفته بود کارای ترخیصمو انجام بده بعد از ۲۵مینی اومدو گفت که بریم منم پشت سرش راه افتادم که با جین روبرو شدبم
جین: یاا یونگیا چرا ات را نیاوردی باهاش خداحافظی کنم
_خب حالا دیدش خداحافظی کن... پوکر...
جین به سمتم اومد: خب ات داری میری فقط تا یه هفته مواظب دستت باش یونگی تو چند وقت یکبار هم پانسمان دستشو عوض کن
_باش
جین: خدانگهدار
+خدافظ
بعد یع تعظیم کردمو با ارباب به راهمون ادمه دادیم که به یه ماشین خفن سیاه رسیدیم
_سوار شو
میخواستم سوار صندلی عقب ماشین بشم کع گفت برم جلو بشینم منم رفتم نشستم
در طول مسیر هیچ حرفی بین منو ارباب ردوبدل نشد تا اینکه رسیدیم عمارت از ماشین پیاده شدیم که ارباب گفت
_دنبالم بیا
منم رفتم وقتی دم در اتاقش رسیدم گفت
_برو استراحت کن فعلا لازم نیس کار کنی
+چشم
تعظیم کردم و میخواستم وارد اتاقم شم که دیدم ارباب هم اومد داخل اتاقم
.............
۵.۰k
۳۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.