❤️✨

#پارت_سی_و_یک
رفتم سمت روشویی و یه آب به دست و صورتم زدم و برگشتم تو هال
_ پس مامان کو ؟
: تو حیاطه داره به گلا آب میده و حیاط رو آبپاشی می‌کنه
_آها .... چایی هست ؟
: نمی‌دونم اگه بود برای منم یکی بیار
_باشه
رفتم سر وقت گاز ... خوشبختانه چایی آماده بود واقعا نیاز داشتم سر درد داشتم نمی‌دونم این چه حسی بود ولی وقتی سر درد می‌گرفتم بیشتر از هرچیزی چایی دوست داشتم دوتا چایی ریختم و رفتم کنار نیما نشستم
: ممنون
_خواهش
: دوستت نمیاد ؟
_دوستم ؟ کدوم دوستم ؟
: فرشته خانم دیگه
مشکوک نگاهش کردم و گفتم : نه چطور ؟
: هیچی همینطوری آخه همیشه کنار همید گفتم امروز چطور خبری از هم ندارین
_ تو از کجا می‌دونی خبر نداریم ؟ امروز کار داره نمیاد
: آهااا ..... البته خب برای من مهم نیست همینطوری پرسیدم
یه لبخند زدم و گفتم : باشه هرچی تو بگی
دیگه چیزی نگفتیم و چاییمون رو خوردیم
مامان هر چقدر صبر کردم نیومد رفتم تو حیاط دیدم با مادر فرشته نشستن و دارن گپ میزنن
دوباره برگشتم تو خونه و رفتم تو اتاقم گوشیم زنگ خورده بود و یه شماره ناشناس روی صفحه بود
هرچقدر فکر کردم شمارشو نشناختم بیخیال شدم شمارشو پاک کردم کاری به جز گوشی نگاه کردن نداشتم ولی حوصله اونم نداشتم با این که تو اتاقم تمیز بود ولی شروع کردم به تمیز کردن اتاق هر طور بود تا شب رو گذروندم
#رمان #عاشقانه #نویسنده
دیدگاه ها (۰)

لایک یادتون نره ❤️❤️

✨❤️

#پارت۳ رمان اگه طُ نباشی یکی دیگه منم لباسا رو پوشیدم و یه آ...

ترسناک ترین خاطره ی من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط