Gray love
Gray love
Part 18
بعد چند دقیقه از یونگی جدا شدم
.. ممنون بابت دلگرمیت
یونگی:میتونی هر موقع که میخوای روم حساب کنی
من:هوم.. ممنونم ( با لبخند )
یونگی:ولی جدی داشتی سکته میدادی البته خیلی ام بدم نمیومد از دستت خلاص شم ها
من:یااا.. چی گفتی؟؟
بلند شدم و افتادم دنبالش
وایسا الان میگیرمت
یونگی:اگه میتونی بگیرم
من:اره الان میگیرمت به حسابت میرسم وایسا...
اتاق از صدای خنده های ما پر شده بود
بعد چند دقیقه دوییدن تونستم دستش بگیرم خواستم بگیرمش که تعادلم بهم ریخت و افتادم روش به طوری که صورتامون 1 سانت باهم فاصله داشت تو چشمای هم خیره شده بودیم
و هیچ حرفی نمیزدیم
بعد چند ثانیه به خودم اومدم و بلند شدم سعی کردم جو عوض کنم دستش گرفتم و گفتم :گرفتمت
یونگی:چ.. او.. اره باشه ایندفرو تو برنده شدی اما اینو بدون دفعه بعد منم که میگیرمت خانوم کوچولو
من:ببینیم و تعریف کنیم
هردو زدیم زیر خنده
من:یونگی
یونگی:هوم؟!
من:نظرت چیه بریم جنگل ، هوم؟
یونگی:باشه ولی حواست باشه دوباره بلایی سرت نیاد( تیکه انداختن)
من:یاا.. من فقط یه بار افتادم تو اب اونم یکی هولم داد که مطمعنم کار اون سانگ دو بدجنس
یونگی:حالا هر چی
من:ایگو... میای یا نه
یونگی:باشه میام اما فقط بخاطر اینکه هوا بخورم ها بخاطر تو نیست ( پوزخند شیطانی)
من:ااااا... باشه تو که راس میگی
از کلبه اومدیم بیرون و به سمت جنگل حرکت کردیم جنگل واقعا بزرگ بود به طوری که انگار هیچوقت به انتها نمیرسید
تقریبا نصف جنگلو طی کردیم
یونگی:بیا برگردیم دیگه هوا داره تاریک میشه
من:هوم حق با توعه
خواستیم برگردیم که دیدیم راهو گم کردیم
من:ی یونگی از کدوم راه اومدیم؟
یونگی:نمیدونم نگران نباش پیداش می کنیم
20 دقیقه جنگلو گشتیم اما راهو پیدا نکردیم
جنگل پر از مه شده بود و یه جورایی خیلی عجیب بود
من:احساس خوبی نسبت به اینجا نداشتم
داشتم به سختی میدیم که متوجه یه چیزی پشت مه ها شدم
یونگی؟؟!!
یونگی:هوم
تو ام میبینی
یونگی:چیو؟
من:یه چیزی پشت مه انگار یه خونست
یونگی:خونه؟
من:بیا نگاه کن
مه ها رفتن کنار هردومون از چیزی که دیدیم شکه شدیم
Part 18
بعد چند دقیقه از یونگی جدا شدم
.. ممنون بابت دلگرمیت
یونگی:میتونی هر موقع که میخوای روم حساب کنی
من:هوم.. ممنونم ( با لبخند )
یونگی:ولی جدی داشتی سکته میدادی البته خیلی ام بدم نمیومد از دستت خلاص شم ها
من:یااا.. چی گفتی؟؟
بلند شدم و افتادم دنبالش
وایسا الان میگیرمت
یونگی:اگه میتونی بگیرم
من:اره الان میگیرمت به حسابت میرسم وایسا...
اتاق از صدای خنده های ما پر شده بود
بعد چند دقیقه دوییدن تونستم دستش بگیرم خواستم بگیرمش که تعادلم بهم ریخت و افتادم روش به طوری که صورتامون 1 سانت باهم فاصله داشت تو چشمای هم خیره شده بودیم
و هیچ حرفی نمیزدیم
بعد چند ثانیه به خودم اومدم و بلند شدم سعی کردم جو عوض کنم دستش گرفتم و گفتم :گرفتمت
یونگی:چ.. او.. اره باشه ایندفرو تو برنده شدی اما اینو بدون دفعه بعد منم که میگیرمت خانوم کوچولو
من:ببینیم و تعریف کنیم
هردو زدیم زیر خنده
من:یونگی
یونگی:هوم؟!
من:نظرت چیه بریم جنگل ، هوم؟
یونگی:باشه ولی حواست باشه دوباره بلایی سرت نیاد( تیکه انداختن)
من:یاا.. من فقط یه بار افتادم تو اب اونم یکی هولم داد که مطمعنم کار اون سانگ دو بدجنس
یونگی:حالا هر چی
من:ایگو... میای یا نه
یونگی:باشه میام اما فقط بخاطر اینکه هوا بخورم ها بخاطر تو نیست ( پوزخند شیطانی)
من:ااااا... باشه تو که راس میگی
از کلبه اومدیم بیرون و به سمت جنگل حرکت کردیم جنگل واقعا بزرگ بود به طوری که انگار هیچوقت به انتها نمیرسید
تقریبا نصف جنگلو طی کردیم
یونگی:بیا برگردیم دیگه هوا داره تاریک میشه
من:هوم حق با توعه
خواستیم برگردیم که دیدیم راهو گم کردیم
من:ی یونگی از کدوم راه اومدیم؟
یونگی:نمیدونم نگران نباش پیداش می کنیم
20 دقیقه جنگلو گشتیم اما راهو پیدا نکردیم
جنگل پر از مه شده بود و یه جورایی خیلی عجیب بود
من:احساس خوبی نسبت به اینجا نداشتم
داشتم به سختی میدیم که متوجه یه چیزی پشت مه ها شدم
یونگی؟؟!!
یونگی:هوم
تو ام میبینی
یونگی:چیو؟
من:یه چیزی پشت مه انگار یه خونست
یونگی:خونه؟
من:بیا نگاه کن
مه ها رفتن کنار هردومون از چیزی که دیدیم شکه شدیم
۱۹.۶k
۲۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.