یونگی :ممنون از راهنماییت
یونگی :ممنون از راهنماییت
من:یااا.. بریم خونه دیگه داره هوا سرد
یونگی سرش به نشونه تایید تکون داد
و باهم برگشتن کلبه
استاد :شما دو تا کجا بودین؟
من:ام.. استاد رفته بودیم جنگلو بگردیم
استاد :که اینطور.. خب بچه ها امروز قراره بریم جنگل میتونید عکس هم بگیرید نمره داره
همه موافقت کردند
باهم راه افتادیم به سمت جنگل
رسیدیم به رودخونه جذابیت خاصی برا ما دو تا نداشت چون همین چند دقیقه پیش اونجا بودیم
ولی به هر حال اونجا واقعا قشنگ بود
بچه ها مشغول عکس انداختن بودن منم کنار رودخونه بودم نمیدونم چی شد یهو یکی هولم داد و افتادم تو رودخونه
من:کمک.. کم... نمیدونم چی شد چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم
از دید یونگی
یهو صدای داد یونهی شنیدم و دیدم افتاد تو رودخونه سریع پریدم تو رودخونه
بغلش کردم و از رودخونه اوردمش بیرون
بیهوش شده بود
سریع بهش تنفس مصنوعی دادم اما فایده نداشت مجبور شدم تنفس دهان به دهان بدم
بعد چند ثانیه بلند شد و اب تو دهنش اورد بالا
از دید یونهی
یهو بیدار شدم و همه ابی که تو ریم جمع شده بود رو اوردم بالا
یونگی:حالت خوبه؟ با نگرانی
من:ه... هوم.. نگران نباش.. ممنون که نجاتم دادی
استاد، یانگشیل هجوم اوردن طرفم
یانگشیل:هی هی حالت خوبه یونهی( با بغض )
چیزیت نشده
من:نگران نباش خوبم
استاد:حالت خوبه دخترم مطمعنی نمیخوای بریم پیش پزشک؟
من:بله نگران نباشید حالم خوب
استاد:خیلی خوب هر طور راحتی خوشحالم بلایی سرت نیومد البته به لطف یونگی بود باید از اون تشکر کنی
من:بله ( با لبخند)
یونگی:میخوای بریم تو کلبه اینجا سرد
من:هوم بریم
رفتیم تو کلبه لباسام که خیس بود عوض کردم و نشستم رو تخت
یونگی:مطمعنی حالت خوب؟
من:نگران نباش من حالم خوبه و همشم بخاطر لطف تو
یونگی:سرش انداخت پایین
من:یونگی
یونگی:سرش اورد بالا و به یونهی نگاه کرد
من:ممنون که نجاتم دادی
یونگی:لبخندی زد
از دید یونهی
میتونستم نگرانی تو چشمام ببینم انگار خیلی نگرانم شده بود حس عجیبیه وقتی یکی نگرانت بشه تاحالا همچین حسیو تجربه نکرده بودم چون کسیو نداشتم که بخواد بهم محبت کنه یا برام ارزش قال باشه
نمیدونم چرا اما یهو بغضم گرفت
یونگی:هی حالت خوبه
من:میتونم بغلت کنم؟( با بغض)
یونگی:معلومه که میتونی
بغلش کردم و تو بغلش گریه می کردم
یونگی:هیش.. اروم باش.. من کنارتم
من:تو بغلش بهم ارامش میداد و ارومم می کرد برای یه بارم که شده حس کردم یکی هست که بتونم بهش تکیه کنم
وقتی موهامو نوازش می کرد حس عجیبی بود مثل انگار دختر بچه ای بودم که پدرش موهاشو نوازش می کرد و بهش دلگرمی میداد
من:یااا.. بریم خونه دیگه داره هوا سرد
یونگی سرش به نشونه تایید تکون داد
و باهم برگشتن کلبه
استاد :شما دو تا کجا بودین؟
من:ام.. استاد رفته بودیم جنگلو بگردیم
استاد :که اینطور.. خب بچه ها امروز قراره بریم جنگل میتونید عکس هم بگیرید نمره داره
همه موافقت کردند
باهم راه افتادیم به سمت جنگل
رسیدیم به رودخونه جذابیت خاصی برا ما دو تا نداشت چون همین چند دقیقه پیش اونجا بودیم
ولی به هر حال اونجا واقعا قشنگ بود
بچه ها مشغول عکس انداختن بودن منم کنار رودخونه بودم نمیدونم چی شد یهو یکی هولم داد و افتادم تو رودخونه
من:کمک.. کم... نمیدونم چی شد چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم
از دید یونگی
یهو صدای داد یونهی شنیدم و دیدم افتاد تو رودخونه سریع پریدم تو رودخونه
بغلش کردم و از رودخونه اوردمش بیرون
بیهوش شده بود
سریع بهش تنفس مصنوعی دادم اما فایده نداشت مجبور شدم تنفس دهان به دهان بدم
بعد چند ثانیه بلند شد و اب تو دهنش اورد بالا
از دید یونهی
یهو بیدار شدم و همه ابی که تو ریم جمع شده بود رو اوردم بالا
یونگی:حالت خوبه؟ با نگرانی
من:ه... هوم.. نگران نباش.. ممنون که نجاتم دادی
استاد، یانگشیل هجوم اوردن طرفم
یانگشیل:هی هی حالت خوبه یونهی( با بغض )
چیزیت نشده
من:نگران نباش خوبم
استاد:حالت خوبه دخترم مطمعنی نمیخوای بریم پیش پزشک؟
من:بله نگران نباشید حالم خوب
استاد:خیلی خوب هر طور راحتی خوشحالم بلایی سرت نیومد البته به لطف یونگی بود باید از اون تشکر کنی
من:بله ( با لبخند)
یونگی:میخوای بریم تو کلبه اینجا سرد
من:هوم بریم
رفتیم تو کلبه لباسام که خیس بود عوض کردم و نشستم رو تخت
یونگی:مطمعنی حالت خوب؟
من:نگران نباش من حالم خوبه و همشم بخاطر لطف تو
یونگی:سرش انداخت پایین
من:یونگی
یونگی:سرش اورد بالا و به یونهی نگاه کرد
من:ممنون که نجاتم دادی
یونگی:لبخندی زد
از دید یونهی
میتونستم نگرانی تو چشمام ببینم انگار خیلی نگرانم شده بود حس عجیبیه وقتی یکی نگرانت بشه تاحالا همچین حسیو تجربه نکرده بودم چون کسیو نداشتم که بخواد بهم محبت کنه یا برام ارزش قال باشه
نمیدونم چرا اما یهو بغضم گرفت
یونگی:هی حالت خوبه
من:میتونم بغلت کنم؟( با بغض)
یونگی:معلومه که میتونی
بغلش کردم و تو بغلش گریه می کردم
یونگی:هیش.. اروم باش.. من کنارتم
من:تو بغلش بهم ارامش میداد و ارومم می کرد برای یه بارم که شده حس کردم یکی هست که بتونم بهش تکیه کنم
وقتی موهامو نوازش می کرد حس عجیبی بود مثل انگار دختر بچه ای بودم که پدرش موهاشو نوازش می کرد و بهش دلگرمی میداد
۳۳.۴k
۲۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.