هیچ وقت اون کریسمس یادم نمیره

هیچ وقت اون کریسمس یادم نمیره ...!
وقتی به دنیا اومدم ,
پدرم اسمم رو گذاشت آرتور،
به خاطر علاقه ای که به آرتورشاه داشت!
هر وقت بغلم می کرد می گفت:
آرتورشاه،پسرم تو باید سعی کنی همیشه برنده باشی ...
برخلاف حرف پدرم من همیشه یه بازنده بودم،
این قابلیت رو از بچگی نمایان کردم،

اما در همسایگی ما خانواده ای زندگی می کردن
که یه پسر هم سن و سال من داشتن،
بدجوری بهش حسودیم میشد،
اسمش سام بود،
از اون بچه خوشگل ها
که انواع خوش شانسی ها رو به ارث بردن ...
من و سام تو همه مسابقاتی که توی شهرمون برگزار می شد
شرکت می کردیم،
از شنا و دوچرخه سواری گرفته
تا نقاشی،
پدرم هم همیشه بین تماشاچی ها بود و فریاد میزد:
آرتور شاه،آرتور شاه!
اما من هیچ وقت نبردم و همیشه سام قهرمان می شد،بعد از هر شکست احساس می کردم پدرم چند سال پیرتر شده.
تا اینکه یه روز ما رو واسه گروه سرود شب کریسمس انتخاب کردن،قرار بود در سرود فقط یه نفر تک خوانی کنه،واسه همین رقابت شدیدی بین من و سام درگرفت،تا جایی که مربی روزی چند ساعت با ما تمرین می کرد،اما در آخر سام انتخاب شد،دوست داشتم بزنم گردنش رو بشکنم.سرشار از مالیخولیا برگشتم خونه اما نتونستم به پدرم بگم باز شکست خوردم،گفتم من انتخاب شدم و شب کریسمس من می خونم. پدرم در حالی که چشم هاش برق می زد گفت:آرتور شاه!
شب کریسمس رسید و می دونستم که اگه حرکتی نزنم بدون شک پدرم سکته می کنه،واسه همین چند ساعت قبل از اجرا با یه نقشه از پیش کشیده شده وقتی سام رفت تو انباری تا لباس عوض کنه،در رو از پشت روش قفل کردم و کلید رو انداختم توی توالت و سیفون رو کشیدم!
اون شب کلی تماشاچی اومده بود،تا چند دقیقه قبل از اجرا منتظر سام موندیم و وقتی مربی دید خبری ازش نیست به من گفت تو بخون.از خوشحالی بال درآوردم،بالاخره داشتم برنده می شدم،ولی یکهو سروکله سام پیدا شد،نفهمیدم چطور در رو باز کرد ولی هرچی بود مربی گفت که اون بخونه
سرود شروع شد اما وقتی نوبت سام شد،نخوند،خیره مونده بود به کف زمین،مربی به من اشاره کرد،من خوندم و همه کلی کیف کردن،درطول اجرا نگاهم به پدرم بود که اشک می ریخت،حس می کردم توی دلش داره میگه:آرتور شاه.
بعد از اینکه اجرا تموم شد،سام به بچه ها گفت که سرما خورده اما فقط من میدونستم که سرما نخورده بود،بعد از اون اتفاق من و سام دیگه با هم حرف نزدیم.
سام و خانواده اش از شهر ما رفتن، پدر من هم فوت کرد و دیگه نه من توی مسابقه ای شرکت کردم و نه دیگه کسی بهم گفت آرتور شاه
چند سال بعد که سام رو دیدم بهم گفت که قفل اون انباری رو پدرت شکست.

آنتارکتیکا،هشتاد و نه درجه جنوبی
#روزبه_معین

"گریه م نمیگیره , یکم بغضم گرفته ..."
دیدگاه ها (۱)

دست از شاعری خواهم کشیدچه می ارزد این شعر ها برایموقتی که تو...

رفتن تو پایانِ باز بود..قصه ی داشتنت در منادامه دارد....#فاط...

تو قهرت سردی شب های دی ماههتنم می لرزه وقتی روتو می گیریهجوم...

اول پاییز با هم بودیمزیبا بودیم..دست در‌ دست هم..باهم..و امر...

☆ران و ریندو وا/ت پارت اول ☆توکا دستش رو از توی جیبش درآورد ...

یه زمانی فکر می‌کردم رفاقت یعنی تا تهش با هم بودن…یعنی اگه ی...

#اکیداً.کپی.ممنوع سلام صبحتون بخیر،عشقا ‏رها کردن کسی که خیل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط