پارت ۲۵ رمان عشق تنهای من
#پارت_۲۵ #رمان_عشق_تنهای_من
#رها
در همین که با سرو صدا علی و بقه آدمام داشتن بیرونشون میکردن رایا رفت تو اتاق و در محکم بست که طاها یواش از پله ها امد پایین و من هم روس سرامیک های سرد خونه افتادم و زار میزدم که طاها در اغوشم گرفت که طاها گفت :
طاها : رها ... رها جانم من رو نگاه !!
رها من تا اخر پشتتم باشه عزیزم لطفا گریه نکن عزیزم
رها : طاها ... تو منو نمیتونی درک کنی و جای من نیستی و اینکه هیچ وقت جای من نباشی 😭
ببینی بابات باعث مرگ مادرت شده و بعد ازدواج کرده خیلی خیلی بده خیلیییییی ( این قسمتی که میگه خیلی گریش شدت میگیره )
طاها : رها .. از چی حرف میزنی ؟
خاله که خوش تصادف کرد !!!
رها : همه ی اون ماجرای جعبه ی سیاه ( دوربین ماشین مادر رها ) رو گفت : مثلا همه رو داره میگه
#طاها
وقتی رها ماجرای مادرش رو تعریف کرد یه لحظه یخ کردم و به اقا احمد تنفر پیدا کردم که به خاطر یه دختر ... واقعا نمیدونم
که دیدم رها اروم شده و یواش دستش رو گرفتم و از پله ها بالا بردمش که یه لحظه تعادل نداشت نزدیکبود بیوفته
طاها : رها ...
رها : خوبم ...
طاها : بله معلومه ...🥲
دوباره به سمت اتاق خواب راه افتادیم و به در اتاق رسیدیم که به رها گفتم
طاها : رها ... عزیزم ؟
رها : جانم
طاها : من میرم جایی میلم تو جایی نرو باشه
رها : یعنی چی کجامیخوای بری ؟ طاها تو تازه عمل کردی ؟
طاها : رها جان میخوام پیش جند تا رفیقم برم و بیام همین
رها : انشالله این دروغ راسته ؟
طاها : رهاااا ؟
رها : باشه عزیزم برو فقط دیر نیا باشه
طاها : باشه
رفتم سمت پله که رها دوباره صدام زد
رها : طاها ؟
طاها : جانم ؟
رها امد نزدیک و گونم رو بوسیت و رفت از ذوق داشتم بال در میاوردم که دوباره به خودم امدم و به پایین پله ها امدم که ...
#رها
در همین که با سرو صدا علی و بقه آدمام داشتن بیرونشون میکردن رایا رفت تو اتاق و در محکم بست که طاها یواش از پله ها امد پایین و من هم روس سرامیک های سرد خونه افتادم و زار میزدم که طاها در اغوشم گرفت که طاها گفت :
طاها : رها ... رها جانم من رو نگاه !!
رها من تا اخر پشتتم باشه عزیزم لطفا گریه نکن عزیزم
رها : طاها ... تو منو نمیتونی درک کنی و جای من نیستی و اینکه هیچ وقت جای من نباشی 😭
ببینی بابات باعث مرگ مادرت شده و بعد ازدواج کرده خیلی خیلی بده خیلیییییی ( این قسمتی که میگه خیلی گریش شدت میگیره )
طاها : رها .. از چی حرف میزنی ؟
خاله که خوش تصادف کرد !!!
رها : همه ی اون ماجرای جعبه ی سیاه ( دوربین ماشین مادر رها ) رو گفت : مثلا همه رو داره میگه
#طاها
وقتی رها ماجرای مادرش رو تعریف کرد یه لحظه یخ کردم و به اقا احمد تنفر پیدا کردم که به خاطر یه دختر ... واقعا نمیدونم
که دیدم رها اروم شده و یواش دستش رو گرفتم و از پله ها بالا بردمش که یه لحظه تعادل نداشت نزدیکبود بیوفته
طاها : رها ...
رها : خوبم ...
طاها : بله معلومه ...🥲
دوباره به سمت اتاق خواب راه افتادیم و به در اتاق رسیدیم که به رها گفتم
طاها : رها ... عزیزم ؟
رها : جانم
طاها : من میرم جایی میلم تو جایی نرو باشه
رها : یعنی چی کجامیخوای بری ؟ طاها تو تازه عمل کردی ؟
طاها : رها جان میخوام پیش جند تا رفیقم برم و بیام همین
رها : انشالله این دروغ راسته ؟
طاها : رهاااا ؟
رها : باشه عزیزم برو فقط دیر نیا باشه
طاها : باشه
رفتم سمت پله که رها دوباره صدام زد
رها : طاها ؟
طاها : جانم ؟
رها امد نزدیک و گونم رو بوسیت و رفت از ذوق داشتم بال در میاوردم که دوباره به خودم امدم و به پایین پله ها امدم که ...
۲۹.۱k
۰۷ آبان ۱۴۰۰