پارت ۲۴ رمان عشق تنهای من
#پارت_۲۴ #رمان_عشق_تنهای_من
#رها
با غرور و شجاعت کامل در رو باز کردم و امدن داخل که امدن داخل
با دیدن رویا چشمام از حدقه زد بیرون
با یه شکم بزرگ و کرد اند جلود و دستش رو دراز کرد بهش دست ندادم و یه راست رفتم سمت رضا ( داداش رها )
رها : خوش امدی داداش
رضا: ممنونم رها
رویا : رها عزیزم به مامانت دست نمیدی ؟
تا اسم مامان رو اورد میخواستم به سمتش هجوم ببرم که از بالا صدای خنده امد
سرم رو چرخوندم دیدم رایاست .
رایا : مامان؟ ( خنده و گریه قاطی )
رایا از بالای پله ها امد پایین و به سمت قاب عکس مامان رفت که کنارش یه رمان مشکی زده بود تو دستش گرفت و با داد گفت
رایا : مااااماااان ما اینههههه !!!!! میفهمی ؟؟؟؟؟
مادر من زیر خَروارها خاک هستش اما تو روی خاکی چراااااااا ؟
رفتم سمت رایا که قاب عکس رو بگیرم که رضا گفت :
رضا : رایا خفه شو !!! او بارداره و اینکه زن باباست . پس مادر ما میشه !!! 😎
از رایا دور شدم و رفتم سمت رضا که یه سیله به گوشش زدم و گفتم
رها : علیییی ( نگهبان خونه)
علی : بله خانم
رها همه رو بنداز بیرون و اکر هم امدن دیگه راشون نده ...
در همین که با سرو صدا علی و بقه آدمام داشتن بیرونشون میکردن رایا رفت تو اتاق و در محکم بست که طاها یواش از پله ها امد پایین و من هم روس سرامیک های سرد خونه افتادم و زار میزدم که طاها در اغوشم گرفت که ....
#رها
با غرور و شجاعت کامل در رو باز کردم و امدن داخل که امدن داخل
با دیدن رویا چشمام از حدقه زد بیرون
با یه شکم بزرگ و کرد اند جلود و دستش رو دراز کرد بهش دست ندادم و یه راست رفتم سمت رضا ( داداش رها )
رها : خوش امدی داداش
رضا: ممنونم رها
رویا : رها عزیزم به مامانت دست نمیدی ؟
تا اسم مامان رو اورد میخواستم به سمتش هجوم ببرم که از بالا صدای خنده امد
سرم رو چرخوندم دیدم رایاست .
رایا : مامان؟ ( خنده و گریه قاطی )
رایا از بالای پله ها امد پایین و به سمت قاب عکس مامان رفت که کنارش یه رمان مشکی زده بود تو دستش گرفت و با داد گفت
رایا : مااااماااان ما اینههههه !!!!! میفهمی ؟؟؟؟؟
مادر من زیر خَروارها خاک هستش اما تو روی خاکی چراااااااا ؟
رفتم سمت رایا که قاب عکس رو بگیرم که رضا گفت :
رضا : رایا خفه شو !!! او بارداره و اینکه زن باباست . پس مادر ما میشه !!! 😎
از رایا دور شدم و رفتم سمت رضا که یه سیله به گوشش زدم و گفتم
رها : علیییی ( نگهبان خونه)
علی : بله خانم
رها همه رو بنداز بیرون و اکر هم امدن دیگه راشون نده ...
در همین که با سرو صدا علی و بقه آدمام داشتن بیرونشون میکردن رایا رفت تو اتاق و در محکم بست که طاها یواش از پله ها امد پایین و من هم روس سرامیک های سرد خونه افتادم و زار میزدم که طاها در اغوشم گرفت که ....
۱۳.۶k
۰۵ آبان ۱۴۰۰