پارت ١٠٧ رمان کت رنگی
پارت ١٠٧ رمان کت رنگی
#تهیونگ
از حموم اومدم بیرون و داشتم موهامو خشک میکردم. بعد از اینکه موهامو خشک کردم رفتم کنار پنجره اتاق! فکر میکردم جویی توی اتاقشه ولی نشسته بود توی محوطه... بدون هیج اتلاف وقتی از اتاق زدم بیرون و رفتم توی محوطه... با دیدن من استرس گرفت. نزدیک تر که شدم دیدم واقعا حالش خوب نیست! خیلی نگران شدم و رفتم رو به روش نشستم..
من:جویی!! ر..رنگت پریده! خوبی؟!
جویی:خوبم تهیونگ!
من:دروغگو!! از من چیزی رو مخفی میکنی ؟! جویی این رنگ کرم پودرت نیست!!
دستامو بردم سمت صورتش ولی ازم فاصله گرفت!
من:ج..جویی!!
جویی:نه!.. بهم دست نزن!
من:جویی! چیشده ؟!! چرا اینطوری میکنی ؟!
چیزی نمیگفت! و نگاهم نمیکرد. اطراف گردنش خیس شده بود و لباش خشک شده بود.. یعنی چی شده که بهم نمیگه ؟! دیوونه شدم. دستشو گرفتم و دنبال خودم کشیدم توی هتل.. در اتاق خودمو باز کردم و باهم رفتیم تو اتاق... میخواست بره بیرون که در رو قفل کردم..
من:جویی! بگو! خودت میدونی تا نفهمم چته دست از سرت بر نمیدارم...
گریه افتاد و دستشو گذاشت روی صورتش. دیوونه شدم و به سیم اخر زدم. بازو هاشو گرفتم و چسپوندم به دیوار
من:اهع!! جویی!! بس کن! چیشده؟!
با اون چشمای اشکی نگاهم میکرد. یهو لباشو گذاشت روی لبام و دستاشو حلقه کرد دور گردنم... دلم تنگ شده بود برای این حس... دستامو گرفتم به کمرش و بلندش کردم و گداشتمش روی اوپن.. کتش رو در اوردم و پرت کردم روی تخت.. یه پیرهن توری سفید رنگ استین حلقه ای تنش بود. دلم براش رفت و همزمان داشتم از کنجکاوی میمردم.
من:جویی!! چیشده نفسم؟! بهم بگو!
چند ثانیه نگاهم کرد و بعدش به یه لحن خیلی مهربانانه گفت:دلم برات تنگ شده بود... منتظر بودم موقعش پیش بیاد تا برای چند ثانیه هم که شده طعم لباتو بچشم..
#رمان_کت_رنگی
واقعا نمیدونم چرا لایک نمیکنین؟؟؟؟!!!! کامنت نمیزارین ؟؟؟ ازتون ناراحتم
#تهیونگ
از حموم اومدم بیرون و داشتم موهامو خشک میکردم. بعد از اینکه موهامو خشک کردم رفتم کنار پنجره اتاق! فکر میکردم جویی توی اتاقشه ولی نشسته بود توی محوطه... بدون هیج اتلاف وقتی از اتاق زدم بیرون و رفتم توی محوطه... با دیدن من استرس گرفت. نزدیک تر که شدم دیدم واقعا حالش خوب نیست! خیلی نگران شدم و رفتم رو به روش نشستم..
من:جویی!! ر..رنگت پریده! خوبی؟!
جویی:خوبم تهیونگ!
من:دروغگو!! از من چیزی رو مخفی میکنی ؟! جویی این رنگ کرم پودرت نیست!!
دستامو بردم سمت صورتش ولی ازم فاصله گرفت!
من:ج..جویی!!
جویی:نه!.. بهم دست نزن!
من:جویی! چیشده ؟!! چرا اینطوری میکنی ؟!
چیزی نمیگفت! و نگاهم نمیکرد. اطراف گردنش خیس شده بود و لباش خشک شده بود.. یعنی چی شده که بهم نمیگه ؟! دیوونه شدم. دستشو گرفتم و دنبال خودم کشیدم توی هتل.. در اتاق خودمو باز کردم و باهم رفتیم تو اتاق... میخواست بره بیرون که در رو قفل کردم..
من:جویی! بگو! خودت میدونی تا نفهمم چته دست از سرت بر نمیدارم...
گریه افتاد و دستشو گذاشت روی صورتش. دیوونه شدم و به سیم اخر زدم. بازو هاشو گرفتم و چسپوندم به دیوار
من:اهع!! جویی!! بس کن! چیشده؟!
با اون چشمای اشکی نگاهم میکرد. یهو لباشو گذاشت روی لبام و دستاشو حلقه کرد دور گردنم... دلم تنگ شده بود برای این حس... دستامو گرفتم به کمرش و بلندش کردم و گداشتمش روی اوپن.. کتش رو در اوردم و پرت کردم روی تخت.. یه پیرهن توری سفید رنگ استین حلقه ای تنش بود. دلم براش رفت و همزمان داشتم از کنجکاوی میمردم.
من:جویی!! چیشده نفسم؟! بهم بگو!
چند ثانیه نگاهم کرد و بعدش به یه لحن خیلی مهربانانه گفت:دلم برات تنگ شده بود... منتظر بودم موقعش پیش بیاد تا برای چند ثانیه هم که شده طعم لباتو بچشم..
#رمان_کت_رنگی
واقعا نمیدونم چرا لایک نمیکنین؟؟؟؟!!!! کامنت نمیزارین ؟؟؟ ازتون ناراحتم
۲۴.۷k
۱۹ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.