پارت 108 رمان کت رنگی
پارت 108 رمان کت رنگی
#تهیونگ
جویی:تهیونگا!! میخوام یه چیزی بهت بگم...
من:جویی بگو من میدونستم یه چیزی رو ازم مخفی میکنی!!
جویی:تهیونگ من میخواستم ولت کنم! میخواستم برای همیشه از زندگیت محو بشم بدون اینکه بهت بگم
من:ج..جویی!!
جویی:اما.. اما نتونستم! نتونستم بی خیالت بشم! نتونستم تو رو رها کنم!! ب..بهت وابسته شدم.. نمیتونم..
من:جویی میگی چی شده یا نه؟؟ من با حرفات دق نده!!
جویی:یه حروم زاده که چندین ساله دست از سرم بر نمیداره!! میخواد با تهدید دل منو بدست بیاره... جدیدا منو تهدید کرد که تو رو از خودم دورکنم! اهع!… گفت که هرکی بهم نزدیک بشه رو میکشه... تهیونگ! اهع! این همه چیزی بود که میخواستم بهت بگم! اگه بلایی سرت بیاره من چه غلطی باید بکنم؟ هومم؟!
توی شک بودم. تهدیدش کردن و سعی کرده از من مخفی کنه... فشار زیادی رو تحمل کرده.. داشت گریه میکرد و نفس کم میاورد... به سرعت بغلش کردم و موهاشو نوازش دادم...
من:ششش اروم! اروم زندگیم! چیزی نیست کار خوبی کردی که بهم گفتی!! دیگه نمیزارم انقدر فشار روحی تحمل کنی!!
جویی:م..من! اهع! نمی تونم دوریت رو تحمل کنم!! ت..تهیونگ حالا چیکار کنم؟؟ ا..ج به...
پریدم وسط حرفاش.. صورتشو با دستام گرفتم و نگاهش میکردم با چشمای اشکی...
من:نمیزارم کاری بکنه قول میدم هم از تو و هم از خودم حفاظت کنم...
بعد از یکم نگاه توی چشمام... دستاش اورد سمت صورتم و با انگشت های کشیده اش اشکامو پاک میکرد
جویی:تو دیگه گریه نکن که دیگه نمیتونم تحمل کنم!!
من:باشه خوشگلم! دیگه گریه نمیکنم!!...
#سومی
بعد از یه نیم ساعت استراحت اومدم بیرون از هتل و رفتم سمت خونه خودم تو پاریس!! اونقدری با خودم لباس نیاورده بودم و برنامه داشتم بیام اینجا... لباسامو برداشتم و داشتم از خونه میومدم بیرون که استاد جویی رو دیدم اونم با دیدن من تعجب کرد...
هیون ووک:سومی!!! اینجا چی میکنی ؟! مگه کره نبودی؟
من:استاد.. برای سفر تفریحی با بی تی اس اومدیم جویی هم هست
هیون ووک:چی ؟! جویی هم باهاتون هست ؟!
من:بله! اون دیگه شده یکی از سهام داران بیگ هیت!
هیون ووک:میگم میشه منو ببری پیشش کار دارم باهاش!
با هم دیگه سوار تاکسی شدیم و رفتیم سمت هتل...
لایک و کامنت فراموش نشه
#رمان_کت_رنگی
#تهیونگ
جویی:تهیونگا!! میخوام یه چیزی بهت بگم...
من:جویی بگو من میدونستم یه چیزی رو ازم مخفی میکنی!!
جویی:تهیونگ من میخواستم ولت کنم! میخواستم برای همیشه از زندگیت محو بشم بدون اینکه بهت بگم
من:ج..جویی!!
جویی:اما.. اما نتونستم! نتونستم بی خیالت بشم! نتونستم تو رو رها کنم!! ب..بهت وابسته شدم.. نمیتونم..
من:جویی میگی چی شده یا نه؟؟ من با حرفات دق نده!!
جویی:یه حروم زاده که چندین ساله دست از سرم بر نمیداره!! میخواد با تهدید دل منو بدست بیاره... جدیدا منو تهدید کرد که تو رو از خودم دورکنم! اهع!… گفت که هرکی بهم نزدیک بشه رو میکشه... تهیونگ! اهع! این همه چیزی بود که میخواستم بهت بگم! اگه بلایی سرت بیاره من چه غلطی باید بکنم؟ هومم؟!
توی شک بودم. تهدیدش کردن و سعی کرده از من مخفی کنه... فشار زیادی رو تحمل کرده.. داشت گریه میکرد و نفس کم میاورد... به سرعت بغلش کردم و موهاشو نوازش دادم...
من:ششش اروم! اروم زندگیم! چیزی نیست کار خوبی کردی که بهم گفتی!! دیگه نمیزارم انقدر فشار روحی تحمل کنی!!
جویی:م..من! اهع! نمی تونم دوریت رو تحمل کنم!! ت..تهیونگ حالا چیکار کنم؟؟ ا..ج به...
پریدم وسط حرفاش.. صورتشو با دستام گرفتم و نگاهش میکردم با چشمای اشکی...
من:نمیزارم کاری بکنه قول میدم هم از تو و هم از خودم حفاظت کنم...
بعد از یکم نگاه توی چشمام... دستاش اورد سمت صورتم و با انگشت های کشیده اش اشکامو پاک میکرد
جویی:تو دیگه گریه نکن که دیگه نمیتونم تحمل کنم!!
من:باشه خوشگلم! دیگه گریه نمیکنم!!...
#سومی
بعد از یه نیم ساعت استراحت اومدم بیرون از هتل و رفتم سمت خونه خودم تو پاریس!! اونقدری با خودم لباس نیاورده بودم و برنامه داشتم بیام اینجا... لباسامو برداشتم و داشتم از خونه میومدم بیرون که استاد جویی رو دیدم اونم با دیدن من تعجب کرد...
هیون ووک:سومی!!! اینجا چی میکنی ؟! مگه کره نبودی؟
من:استاد.. برای سفر تفریحی با بی تی اس اومدیم جویی هم هست
هیون ووک:چی ؟! جویی هم باهاتون هست ؟!
من:بله! اون دیگه شده یکی از سهام داران بیگ هیت!
هیون ووک:میگم میشه منو ببری پیشش کار دارم باهاش!
با هم دیگه سوار تاکسی شدیم و رفتیم سمت هتل...
لایک و کامنت فراموش نشه
#رمان_کت_رنگی
۲۱.۰k
۲۱ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.