رمان یک عاشقانه بی صدا :)!پارت ۶
رمان یک عاشقانه بی صدا :)!پارت ۶
.
.
میدونستم میخواد چی بگه، اونا نیومدن و هرگز نمیان . اونا فقط بچه رو به دنیا آوردن ، دردونشون همون پسرشونه ..
=چی شد؟
+هیچی ، من میدونم، اونا نمیان
=اما خب ،چرا؟
+ذهنتو درگیر نکن
از بیمارستان که مرخص شدم دلم نمیخواست برم خونه ، خونه پرگل هم که اصلا نمیشد .. ههی ، الان من چه گوهی بخورم
دینگ دینگ
\سلام پریا خانم
+هلیا تویی ؟
\بله
+چطوری خوبی
\خوبم تو چطوری
+ععی
با هلیا نزدیک نیم ساعت صحبت کردم ، درسته صمیمی نبودیم ولی خب ...
توی ماشین نشسته بودم و فکر میکردم کجا برم ، اصلا مگه میشه ، مگه میشه آدم آنقدر بدبخت باشه هعیییی ..
به نظرم بهترین کار اینه که برم یه شهر دیگه ، نه کسی رو میبینم ، نه با کسی معاشرت میکنم ، هم این که حالم بهتر میشه ..
ولی خب لباس چیکار کنم ... مگر این که برم خونه و بگم میخوام خونه پرگل بمونم ... ععی پرگل آه پرگل .. چرا واقعا این کارو با من کردی
رفتم خونه ، درو که زدم هیچ کس باز نکرد .. یهو در باز شدو و بابا اومد بیرون . دستش هم یه چمدون بزرگ بود ..
+بابا این چیه
# تو دیگه دختر من نیستی ، دیگه حق نداری تو این خونه زندگی کنی
+چی
#وقتی داشتی قاپ رل پرگل و میزدی باید به این فکر میکردی ، وقتی گوشیتو یه غریبه جواب داد باید به اینجا فک میکردی ..
+اما ..
چمدونو انداخت جلوم و گفت امایی در کار نیست برو و درو بست
انگار کل دنیا دور سرم میچرخید ..
خدایا این اتفاقا چیه
ولشون کن پریا برو ، تنها راه تو رفتنه .. سوار همین ماشین میشم و میرم ، میرم تا به هیچ کسی ضرر نرسونم ... این بهترین راه بود .. اگه این کارو نمیکردم ، زندگیم تغیر نمیکرد
یا پولی که داشتم فقط میتونستم با ماشین برم و تو یه هتل به درد نخور استراحت کنم .. خب ولش کن ، اونجا کار پیدا میکنم
توی راه به این فکر میکردم که چطور آنقدر من بدبختم
مقصد مشخصی نداشتم ، فقط گریه میکردم و میرفتم ..
......
اصلا حواسم نبود که رفتم توی جاده خطرناک .. اصلا .. فقط به بدبختیام فکر میکردم .. بیشتر از همه به پرگل.. دوست صمیمیم .. چرا همه چیزو انداخت گردن من..
توی همین فکر و خیال بودم که دلم خواست سرعتمو زیاد تر کنم .. خیلی زیاد .. اصلا حواسم نبود که ممکنه از یکی از این صخره ها بیوقتم پایین ، فقط دوست داشتم برم .. برم و دیگه برنگردم .. توی همین فکرو خیال بودم که ...
..
..
چشمامو به زور باز کرده بودم . خدایا این همه آدم ، اینجا ، دور من؟ چه خبره . چشمام بسته میشد و باز میشد .. انگار هیچی یادم نمیومد .. دوباره چشمام بسته شد .. بعد از این که بازشون کردم ، دیدم تو بیمارستانم ، چه خبر شده یعنی ... ..
.
.
میدونستم میخواد چی بگه، اونا نیومدن و هرگز نمیان . اونا فقط بچه رو به دنیا آوردن ، دردونشون همون پسرشونه ..
=چی شد؟
+هیچی ، من میدونم، اونا نمیان
=اما خب ،چرا؟
+ذهنتو درگیر نکن
از بیمارستان که مرخص شدم دلم نمیخواست برم خونه ، خونه پرگل هم که اصلا نمیشد .. ههی ، الان من چه گوهی بخورم
دینگ دینگ
\سلام پریا خانم
+هلیا تویی ؟
\بله
+چطوری خوبی
\خوبم تو چطوری
+ععی
با هلیا نزدیک نیم ساعت صحبت کردم ، درسته صمیمی نبودیم ولی خب ...
توی ماشین نشسته بودم و فکر میکردم کجا برم ، اصلا مگه میشه ، مگه میشه آدم آنقدر بدبخت باشه هعیییی ..
به نظرم بهترین کار اینه که برم یه شهر دیگه ، نه کسی رو میبینم ، نه با کسی معاشرت میکنم ، هم این که حالم بهتر میشه ..
ولی خب لباس چیکار کنم ... مگر این که برم خونه و بگم میخوام خونه پرگل بمونم ... ععی پرگل آه پرگل .. چرا واقعا این کارو با من کردی
رفتم خونه ، درو که زدم هیچ کس باز نکرد .. یهو در باز شدو و بابا اومد بیرون . دستش هم یه چمدون بزرگ بود ..
+بابا این چیه
# تو دیگه دختر من نیستی ، دیگه حق نداری تو این خونه زندگی کنی
+چی
#وقتی داشتی قاپ رل پرگل و میزدی باید به این فکر میکردی ، وقتی گوشیتو یه غریبه جواب داد باید به اینجا فک میکردی ..
+اما ..
چمدونو انداخت جلوم و گفت امایی در کار نیست برو و درو بست
انگار کل دنیا دور سرم میچرخید ..
خدایا این اتفاقا چیه
ولشون کن پریا برو ، تنها راه تو رفتنه .. سوار همین ماشین میشم و میرم ، میرم تا به هیچ کسی ضرر نرسونم ... این بهترین راه بود .. اگه این کارو نمیکردم ، زندگیم تغیر نمیکرد
یا پولی که داشتم فقط میتونستم با ماشین برم و تو یه هتل به درد نخور استراحت کنم .. خب ولش کن ، اونجا کار پیدا میکنم
توی راه به این فکر میکردم که چطور آنقدر من بدبختم
مقصد مشخصی نداشتم ، فقط گریه میکردم و میرفتم ..
......
اصلا حواسم نبود که رفتم توی جاده خطرناک .. اصلا .. فقط به بدبختیام فکر میکردم .. بیشتر از همه به پرگل.. دوست صمیمیم .. چرا همه چیزو انداخت گردن من..
توی همین فکر و خیال بودم که دلم خواست سرعتمو زیاد تر کنم .. خیلی زیاد .. اصلا حواسم نبود که ممکنه از یکی از این صخره ها بیوقتم پایین ، فقط دوست داشتم برم .. برم و دیگه برنگردم .. توی همین فکرو خیال بودم که ...
..
..
چشمامو به زور باز کرده بودم . خدایا این همه آدم ، اینجا ، دور من؟ چه خبره . چشمام بسته میشد و باز میشد .. انگار هیچی یادم نمیومد .. دوباره چشمام بسته شد .. بعد از این که بازشون کردم ، دیدم تو بیمارستانم ، چه خبر شده یعنی ... ..
۳.۲k
۰۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.