سرنوشت سوخته ۱۱
کوک:(با دیدن یک جنازه و پیر زن تعجب کرده بود )
الکس: خوب نگاش کن. این پیر زن مادر بزرگ ات هست . ات رو تهدید کرده بود که اگر به تو اون قرص رو نده این پیر زن رو میکشم اول قبول کرد ولی من میدونستم که ات هیچ وقت اون قرص رو بهت نمیده و با رسیدن خبر بهم این پیر زن رو کشتم .
نمیدونم الان ات مقصر اصلی مرگ مادر بزرگشو رو تو میدونه
کوک: چرا چرت و پرت میگی ؟
الکس: کمی فکر کن اون مادر بزرگشو به خاطر تو فدا کرد ولی تو اون رو به بدترین شکل ممکن شکنجه داد ولی...... نابود کرد زندگی تو ات به همین جا ختم نمیشه (نگاهی به ساعتش کرد)
خبببب جناب جئون تا یک ساعت دیگه ات پیش مادر بزرگش میره بهتر یک لباس سیاه اماده کنی چون الان ها هست که از افرادم با یک امپول سمی ات رو از پا دربیاره
کوک: ( با گفت کلمات الکس که توی گوش اکو میشد تمام لبخند های ات که توی تیمارستان با هم بودیم جلو چشام رد شد الکس راست میگفت من مادر بزرگشو کشتم ؟ولی الان ات با اون چهره معصومش داره جون میده تو شکجنگاه سریع از محل الکس پیاده شدم و سوار ماشین با سرعت زیادی به
سمت خونه میرفتم و خدا خدا میکردم که دیر نرسم )
ات: (صدای پایی اومد یکی از نگهبان ها بود ولی اونی نبود که شکنجم میداد. همین طوری بهم نزدیک شد اون مرد همین طوری با نیشخند بهم نزدیک میشد تلاش من این بود که ازش دور شم که موهامو کشید و نزدیک به صورت خونیم شد )
نگهبان: چهره خیلی قشنگی داری حق داره کوک عاشق بشه ولی ......(نفس داغش توی صورت زخمی ات بخش میشد)متاسفم مادر بزرگت مرده . حیف تو نیست با کوک باشی و زیر دستش شکنجه بشی تو مال منی . بدنت مال منه فرشته بدونه بال
ات: خ..خف..ه ....شوو
نگهبان : چه عصبی ( صورت ات رو لمس میکنه و خون توی گوشه لبشو پاک میکنه و وقتی که میخواد به ات دست بزنه ات با تمام توانس دستش رو پس میزنه )
نگهبان : ( با حالا عصبی از رفتار ات موهاشو میکشه و.....)
نگهبان: خودت قبر خودت رو کندی(امپول رو توی بازو ظریف و کبود ات خالی میکنه)
کوک( داشتم از پل های شکنجه گاه پایین میومدم تا به ات برسم حسی بهم میگفت دیر شده و دوتا دوتا از پله ها عبود میکردم و در رو که باز کردم ات رو دیدم که نفس نفس زنان داشت جون میداد........
ادامه دارد
الکس: خوب نگاش کن. این پیر زن مادر بزرگ ات هست . ات رو تهدید کرده بود که اگر به تو اون قرص رو نده این پیر زن رو میکشم اول قبول کرد ولی من میدونستم که ات هیچ وقت اون قرص رو بهت نمیده و با رسیدن خبر بهم این پیر زن رو کشتم .
نمیدونم الان ات مقصر اصلی مرگ مادر بزرگشو رو تو میدونه
کوک: چرا چرت و پرت میگی ؟
الکس: کمی فکر کن اون مادر بزرگشو به خاطر تو فدا کرد ولی تو اون رو به بدترین شکل ممکن شکنجه داد ولی...... نابود کرد زندگی تو ات به همین جا ختم نمیشه (نگاهی به ساعتش کرد)
خبببب جناب جئون تا یک ساعت دیگه ات پیش مادر بزرگش میره بهتر یک لباس سیاه اماده کنی چون الان ها هست که از افرادم با یک امپول سمی ات رو از پا دربیاره
کوک: ( با گفت کلمات الکس که توی گوش اکو میشد تمام لبخند های ات که توی تیمارستان با هم بودیم جلو چشام رد شد الکس راست میگفت من مادر بزرگشو کشتم ؟ولی الان ات با اون چهره معصومش داره جون میده تو شکجنگاه سریع از محل الکس پیاده شدم و سوار ماشین با سرعت زیادی به
سمت خونه میرفتم و خدا خدا میکردم که دیر نرسم )
ات: (صدای پایی اومد یکی از نگهبان ها بود ولی اونی نبود که شکنجم میداد. همین طوری بهم نزدیک شد اون مرد همین طوری با نیشخند بهم نزدیک میشد تلاش من این بود که ازش دور شم که موهامو کشید و نزدیک به صورت خونیم شد )
نگهبان: چهره خیلی قشنگی داری حق داره کوک عاشق بشه ولی ......(نفس داغش توی صورت زخمی ات بخش میشد)متاسفم مادر بزرگت مرده . حیف تو نیست با کوک باشی و زیر دستش شکنجه بشی تو مال منی . بدنت مال منه فرشته بدونه بال
ات: خ..خف..ه ....شوو
نگهبان : چه عصبی ( صورت ات رو لمس میکنه و خون توی گوشه لبشو پاک میکنه و وقتی که میخواد به ات دست بزنه ات با تمام توانس دستش رو پس میزنه )
نگهبان : ( با حالا عصبی از رفتار ات موهاشو میکشه و.....)
نگهبان: خودت قبر خودت رو کندی(امپول رو توی بازو ظریف و کبود ات خالی میکنه)
کوک( داشتم از پل های شکنجه گاه پایین میومدم تا به ات برسم حسی بهم میگفت دیر شده و دوتا دوتا از پله ها عبود میکردم و در رو که باز کردم ات رو دیدم که نفس نفس زنان داشت جون میداد........
ادامه دارد
- ۴.۲k
- ۲۰ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط