مافیای من
#مافیای_من
P:14
(ویو ا.ت)
بعد از بیرون رفتنش از اتاق چند دقیقه صبر کردم تا از برنگشتنش مطمعن شم و بعد بلند شدم و رو تخت نشستم
به اتاقی نگاه کردم که توش نابود شدم
حالا همه چی عوض شده بود
من دوباره متولد شده بودم و تشنه ی انتقام بودم
اتاق کاملا تغییر کرده بود پر از رنگ صورتی بود که ازش متنفر بودم
از جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم
پنجره رو باز کردم و به بیرون زول زدم
حالا دیوار ها بلندتر شده بود و بادیگارد ها سه برابر
از ترسش از فرار دوبارم پوزخندی گوشه لبم شکل گرفت
(ویو فلیکس)
به هیونجین زنگ زدم که بعد از چند بوق برداشت
هیون: بله
فلیکس: هی پسر ۱۰ سال منتظر برگشتش بودی و حالا رفتی؟
هیون: فکر میکنی خودم خیلی خوش حالم؟ همش بخاطر پدرمه
فلیکس: دوباره گیر دادناش شروع شده؟
هیون: آره
فلیکس: اوکی پس کی میای ؟
هیون : فردا میرسم
فلیکس: اوکی پس کاری نداری؟
هیون: خب....... حالش چطوره؟
فلیکس: اووووو نگا چجوری نگرانش شده
هیون: خفه فقط بگو حالش چطوره
فلیکس: حالش خوبه ولی انگار کم خوابی داره
هیون: اوکی از دور مراقبش باش تا بیام
فلیکس: باشه خدافظ
هیون: خدافظ
قعط کردمو به سمت اتاق خودم رفتم و سر راه به خدمتکار ها سپردم بهش لباس و غذا بدن
(ویو ا.ت)
مشغول نگاه کردن به بیرون بودم که چند تقه به در خورد و صدای یه خدمتکار اومد
خدمتکار: خانم میتونم بیام تو؟
به سمت در برگشتم و گفتم
ا.ت: بیا تو
درو باز کرد و چندتا لباس رو تخت گزاشت و گفت
خدمتکار: آقا گفتن اینا رو بپوشین و بیاین غذا بخورین
و بعد از گفتن با اجازه ای از اتاق بیرون رفت
پایان پارت ۱۴🤨
P:14
(ویو ا.ت)
بعد از بیرون رفتنش از اتاق چند دقیقه صبر کردم تا از برنگشتنش مطمعن شم و بعد بلند شدم و رو تخت نشستم
به اتاقی نگاه کردم که توش نابود شدم
حالا همه چی عوض شده بود
من دوباره متولد شده بودم و تشنه ی انتقام بودم
اتاق کاملا تغییر کرده بود پر از رنگ صورتی بود که ازش متنفر بودم
از جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم
پنجره رو باز کردم و به بیرون زول زدم
حالا دیوار ها بلندتر شده بود و بادیگارد ها سه برابر
از ترسش از فرار دوبارم پوزخندی گوشه لبم شکل گرفت
(ویو فلیکس)
به هیونجین زنگ زدم که بعد از چند بوق برداشت
هیون: بله
فلیکس: هی پسر ۱۰ سال منتظر برگشتش بودی و حالا رفتی؟
هیون: فکر میکنی خودم خیلی خوش حالم؟ همش بخاطر پدرمه
فلیکس: دوباره گیر دادناش شروع شده؟
هیون: آره
فلیکس: اوکی پس کی میای ؟
هیون : فردا میرسم
فلیکس: اوکی پس کاری نداری؟
هیون: خب....... حالش چطوره؟
فلیکس: اووووو نگا چجوری نگرانش شده
هیون: خفه فقط بگو حالش چطوره
فلیکس: حالش خوبه ولی انگار کم خوابی داره
هیون: اوکی از دور مراقبش باش تا بیام
فلیکس: باشه خدافظ
هیون: خدافظ
قعط کردمو به سمت اتاق خودم رفتم و سر راه به خدمتکار ها سپردم بهش لباس و غذا بدن
(ویو ا.ت)
مشغول نگاه کردن به بیرون بودم که چند تقه به در خورد و صدای یه خدمتکار اومد
خدمتکار: خانم میتونم بیام تو؟
به سمت در برگشتم و گفتم
ا.ت: بیا تو
درو باز کرد و چندتا لباس رو تخت گزاشت و گفت
خدمتکار: آقا گفتن اینا رو بپوشین و بیاین غذا بخورین
و بعد از گفتن با اجازه ای از اتاق بیرون رفت
پایان پارت ۱۴🤨
۷.۶k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.