آشنایی غیر منتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت#سی_و_یک
ناگهان سرش به عقب پرت شد و پقی زد زیر خنده....
به طرفش خیز برداشتم و یقشو چنگ زدم و به طرف خودم کشیدمش و تو صورتش که هنوزم داشت میخندید تیز شدم آیدین از این کار یهویم برای اینکه نیفته کمرم رو چنگ زد (ای بمیری دردم اومد) باخنده گفت:
_ چرا انقدر سرخ و سفید شدی دورت بــــگردمــ...!
حرسی گفتم
_ تــــــو..... تــــــــــــو... تــــــــــــ....
با جیغ سایه حرف تو دهنم ماسید و به طرفش برگشتیم که تو چهار چوب در حیاط بود.
_ چشــــــــــمم روشـــــن. شما دوتا چه غـــــلـطی دارین میکنین بی حیا الان وقته لب گرفتنه؟!
دیگه آمپر چسبوندم و داد زدم؛
_ لــب کجا بود آخـــــــــه؟!
_ سعی نکن منو خر کنی خودم آخر این بازی هام!
سرمو برگردوندم و از تو شیشه یِ درِ خونه به وضعمون نگاه کردم .
من تو بغل آیدین بودم و بخاطر اینکه یقشو چنگ زده بودم سرش به سمت من متمایل شده بود و چند سانتی باهم فاصله داشتیم
لعنتی راس میگفت انگاری من خواهان یه بوسه وحشیانه بودم و آیدین همراهیم میکرد.
از این ژستمون هول شدم و دستامو به سینه آیدین کوبیدم و اونو به عقب راندم. اونم همچنان با چشای سبزش که رگه های از خنده درش بود نگام میکرد .
ناگهان سایه دستم رو تو دستش گرفت و بی حرف به طرف ماشین کشید، خوب با این اخلاق گندش آشنا بودم اگه الان حرفی میزدم امواتم رو جلو چشام میاورد ، درِ عقب ماشین رو باز کرد و با سر بهش اشاره کرد، منم مثل دختر بچه های حرف گوش کن رفتم تو نشستم و سلامو احوال پرسی با سامیار کردم
بعدش که سایه کنار من و پشت سرش آیدین جلو نشست و سلام گرمی با سامی کرد.، عه این چه زود پسر خاله میشه و رو شو به من کرد و دستشو به سمتم دراز کرد
_ آروشا عزیزم کلید خونه!!
چییی.؟؟؟!!! عزیزم ، لعنتی چشاشم هنوز بهم میخنده. تندی کلیدارو از دستش گرفتم وچپوندم تو کیفم . زیر لب( مرسی) گفتم و بدون توجه به نگاه سوالی بقیه ، از این رفتارم به بیرون خیره شدم......
حدود یه نیم ساعتی میشد که به طرف مکان مورد نظر حرکت کرده بودیم و تو این مدت سایه سگرمه هاش توهم بود و منم هی منتظر بودم یه چیزی بگه که بتونم براش توضیح بدم . بگم که سوءتفاهم بوده ، آخرش دلمو زدم به دریا و سرمو به سایه نزدیک کردم ، گفتم :
_ سایه به جان مامانم داشتیم باهم دعوا میکردیم اصلا بوسه ای در کار نبوده . ســـــایــه جونـــــــم ســـایــه خـوچــلـــــم ، ناناســــیــم ؟!! منو نیگاه
براش لوس شده بودم عین این گربه ها...!
آخرش موفق شدم و روشو بر گردوند طرفم؛
_ اِ ... دختره ی پَلشت من چیکار به بوسه ی تو دارم آخه . من از این ناراحتم که تو یه ماهِ تو رابطه ای بعد به من که عزیز ترینــو بهتریـــــن دوستِتم نگفتی، بعدشم باید از دوس پسرت بشنوم اینو
پر حرس نگاهمو به آیدین دادم که راحت رو صندلی جلو لم داده و با سامیار گپ میزنه ، ای گور به گور شی که منو تو این وضع انداختی الان به این سایه چی بگم آخه ، دردی که از ناحیه پهلوم احساس کردم باعث شد از افکارم بیرون بیام وبه سایه نگاه کنم
_ آیی درد داشت ، سایه کلیه هام شدن اندازه لوبیا از بس زدیشون
_ دَستتم خوش . میزاشتم آیدینو با چشات قورت بدی...هاااا ؟!
بگو ببینم قضیه آشنایی تونو!؟
_جــــــــان آشــــــــنایــــــی؟!
_چیه چرا تعجب کردی ؟! نکنه اینم میخوای بهم نگی؟!
لعنتی من الان تو این حالم که مدام دارم آیدین رو فوش بارون میکنم چطوری به این نخود مغزم فشار بیارم که داستان عاشقانه آشنایی بسازه چــــــــــطـــــــــوریــــــ...... آخـــــــــه؟!
ناگهان یه جرقه ای تو ذهنم زده شد .... آهاننن ، رو به آیدین کردم و تمام محبتی که میشد تو صدام ریختم :
_ آیدین جان عزیزم؟!
آیدین تکونی خورد ، فکر کنم در یک آن برگاش ریخت ...هه هه
رو به من و با چهره سوالی گفت ؛
_ جانــم!! چیزی شده؟!
_ سایه میخواد بدونه ما چطوری باهم آشنا شدیم. تو با آبو تاب خاصی توضیح میدی؟!
به وضوح دیدم که آب گلوشو پایین داد و چنگی به موهای قهوه ای رنگش که کمی بلند بود کشید . هع هع... آیدین خان فقط تو نیستی که زرنگی ، آشیه که خودت پختی پس باید تا تهشو بخوری، خوشحال از این که مثل چــــــــــی تو گِل گیر کرده بود منتظر بهش چشم دوختم
_ اـــــــــم... خـب ما تو پارک باهم آشنا شدیم.
قبل اینکه سایه چیزی بگه سامی پرید وسط:
_ خو داداشِ من کمی گسترده کن حرفتو !!
پارت#سی_و_یک
ناگهان سرش به عقب پرت شد و پقی زد زیر خنده....
به طرفش خیز برداشتم و یقشو چنگ زدم و به طرف خودم کشیدمش و تو صورتش که هنوزم داشت میخندید تیز شدم آیدین از این کار یهویم برای اینکه نیفته کمرم رو چنگ زد (ای بمیری دردم اومد) باخنده گفت:
_ چرا انقدر سرخ و سفید شدی دورت بــــگردمــ...!
حرسی گفتم
_ تــــــو..... تــــــــــــو... تــــــــــــ....
با جیغ سایه حرف تو دهنم ماسید و به طرفش برگشتیم که تو چهار چوب در حیاط بود.
_ چشــــــــــمم روشـــــن. شما دوتا چه غـــــلـطی دارین میکنین بی حیا الان وقته لب گرفتنه؟!
دیگه آمپر چسبوندم و داد زدم؛
_ لــب کجا بود آخـــــــــه؟!
_ سعی نکن منو خر کنی خودم آخر این بازی هام!
سرمو برگردوندم و از تو شیشه یِ درِ خونه به وضعمون نگاه کردم .
من تو بغل آیدین بودم و بخاطر اینکه یقشو چنگ زده بودم سرش به سمت من متمایل شده بود و چند سانتی باهم فاصله داشتیم
لعنتی راس میگفت انگاری من خواهان یه بوسه وحشیانه بودم و آیدین همراهیم میکرد.
از این ژستمون هول شدم و دستامو به سینه آیدین کوبیدم و اونو به عقب راندم. اونم همچنان با چشای سبزش که رگه های از خنده درش بود نگام میکرد .
ناگهان سایه دستم رو تو دستش گرفت و بی حرف به طرف ماشین کشید، خوب با این اخلاق گندش آشنا بودم اگه الان حرفی میزدم امواتم رو جلو چشام میاورد ، درِ عقب ماشین رو باز کرد و با سر بهش اشاره کرد، منم مثل دختر بچه های حرف گوش کن رفتم تو نشستم و سلامو احوال پرسی با سامیار کردم
بعدش که سایه کنار من و پشت سرش آیدین جلو نشست و سلام گرمی با سامی کرد.، عه این چه زود پسر خاله میشه و رو شو به من کرد و دستشو به سمتم دراز کرد
_ آروشا عزیزم کلید خونه!!
چییی.؟؟؟!!! عزیزم ، لعنتی چشاشم هنوز بهم میخنده. تندی کلیدارو از دستش گرفتم وچپوندم تو کیفم . زیر لب( مرسی) گفتم و بدون توجه به نگاه سوالی بقیه ، از این رفتارم به بیرون خیره شدم......
حدود یه نیم ساعتی میشد که به طرف مکان مورد نظر حرکت کرده بودیم و تو این مدت سایه سگرمه هاش توهم بود و منم هی منتظر بودم یه چیزی بگه که بتونم براش توضیح بدم . بگم که سوءتفاهم بوده ، آخرش دلمو زدم به دریا و سرمو به سایه نزدیک کردم ، گفتم :
_ سایه به جان مامانم داشتیم باهم دعوا میکردیم اصلا بوسه ای در کار نبوده . ســـــایــه جونـــــــم ســـایــه خـوچــلـــــم ، ناناســــیــم ؟!! منو نیگاه
براش لوس شده بودم عین این گربه ها...!
آخرش موفق شدم و روشو بر گردوند طرفم؛
_ اِ ... دختره ی پَلشت من چیکار به بوسه ی تو دارم آخه . من از این ناراحتم که تو یه ماهِ تو رابطه ای بعد به من که عزیز ترینــو بهتریـــــن دوستِتم نگفتی، بعدشم باید از دوس پسرت بشنوم اینو
پر حرس نگاهمو به آیدین دادم که راحت رو صندلی جلو لم داده و با سامیار گپ میزنه ، ای گور به گور شی که منو تو این وضع انداختی الان به این سایه چی بگم آخه ، دردی که از ناحیه پهلوم احساس کردم باعث شد از افکارم بیرون بیام وبه سایه نگاه کنم
_ آیی درد داشت ، سایه کلیه هام شدن اندازه لوبیا از بس زدیشون
_ دَستتم خوش . میزاشتم آیدینو با چشات قورت بدی...هاااا ؟!
بگو ببینم قضیه آشنایی تونو!؟
_جــــــــان آشــــــــنایــــــی؟!
_چیه چرا تعجب کردی ؟! نکنه اینم میخوای بهم نگی؟!
لعنتی من الان تو این حالم که مدام دارم آیدین رو فوش بارون میکنم چطوری به این نخود مغزم فشار بیارم که داستان عاشقانه آشنایی بسازه چــــــــــطـــــــــوریــــــ...... آخـــــــــه؟!
ناگهان یه جرقه ای تو ذهنم زده شد .... آهاننن ، رو به آیدین کردم و تمام محبتی که میشد تو صدام ریختم :
_ آیدین جان عزیزم؟!
آیدین تکونی خورد ، فکر کنم در یک آن برگاش ریخت ...هه هه
رو به من و با چهره سوالی گفت ؛
_ جانــم!! چیزی شده؟!
_ سایه میخواد بدونه ما چطوری باهم آشنا شدیم. تو با آبو تاب خاصی توضیح میدی؟!
به وضوح دیدم که آب گلوشو پایین داد و چنگی به موهای قهوه ای رنگش که کمی بلند بود کشید . هع هع... آیدین خان فقط تو نیستی که زرنگی ، آشیه که خودت پختی پس باید تا تهشو بخوری، خوشحال از این که مثل چــــــــــی تو گِل گیر کرده بود منتظر بهش چشم دوختم
_ اـــــــــم... خـب ما تو پارک باهم آشنا شدیم.
قبل اینکه سایه چیزی بگه سامی پرید وسط:
_ خو داداشِ من کمی گسترده کن حرفتو !!
۳۴.۹k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.