آشناییغیرمنتظره

#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #سی
آیدین  تامنو دید بلند شد و ایستاد ، این  چش بود ؟! .  چشمم رو ازش گرفتم و به سایه دوختم و رفتم طرفش که یه دسته کلید پرت کرد سمتم منم  تو هوا قاپیدمش.

_اینو خاله داد گفت :  چهار چشی حواست به خونه باشه

_ سلطان بانو امر دیگه ای نفرمودن؟

با عجله به  بیرون رفت
_ آهان گفت : حواست به اون شیرین مغز باشه ، البته این امرشون برا منه!

همینجوری که داشت میرفت روشو برگردوند و با یه لبخند معنا  داری نگام کرد که یعنی عقل من بیشتر از توئه ، هع....

_کجا با این عجله ؟ جن که نیفتاده دنبالت

_ سامی جونـــــــــم  منتظرمونه

میخواستم یه حرف آبدار حوالش  کنم که یادم افتاد آیدین اینجاس
ناخودآگاه لبمو از تو گاز گرفتم که حرف از دهنم نپره ، رو به آیدین کردم .عه این بشر چرا به من زل زده؟!  از وقتی که اومدم تا حالا چشاش رو منه!!!... صداش زدم ولی  واکنشی نشون نداد این بار داد زدم

_ آیــــــــدیــــــــنـــــ...

به خودش اومد!
_ ها... چراا دادمیزنی !  یعنی انقدر اسمم رو دوس داری؟!

یه تار از موهای خیسم رو با نازو عشوه به پشت گوشم فرستادم  ،  صدامو کشیده کردم و با تمسخر گفتم:
_نـــــــــه.  انگاری این شمایین که بـــــــــرق من گرفتدتونـــــــ...!

میخواست چیزی بگه که تو یه ثانیه دستم رو به نشانه سکوت جلوش گرفتم  چهرمو مظلوم  کردمو گفتم: 
_لطفا بیا بریم  الان سایه قورتمون میده

_دلقکــ...!

بدون توجه به حرفش راه بیرون رو در پیش گرفتم  ، ‌آیدین بدون حرف پشت سرم اومد بیرون. در رو بستم و کلید رو تو قفل کردم
که بچرخونم اما پشت گردنم گرمای شدیدی رو با تضاد پوست یخم که بخاطر دوش گرفتنم بود حس کردم که باعث شد دستم رو کلید ثابت بمونه و تمام بدنم  از حضور این گرمای ناگهانی مور مور شه
نفس عمیقی از پشت گردنم به داخل ریه هاش کشید

_ آروشا،  چرا موهات رو خشک نکردی؟!!

حتی نتونستم تکون بخورم چه برسه به حرف زدن  ،  نفس های گرمش  پی در پی به گردنم میخورد و منو بیشتر تو خودم جمع میکرد  ... و بازم یه نفس عمیـــــــق دیگه...

_  راستی سایه ازم پرسید که چند وقته همو میشناسیم  ، بهش گفتم یه ماهی  میشه

حرفش باعث شد به خودم بیام و دستو پای گم شدمو جمع کنم ، به سرعت با تعجب و  بُهت زده به طرفش برگشتم که سرم به صورتش بر خورد کرد

_ آخــــــــــــ....  لـــعنـتی دماغمــــــ....!

وای آروشِ دستو پا چلفتی زدی دماغ نازنینِ  پسر مردم رو پایین آوردی ، اگه دیهِ دماغشو ازت نگیره خوبه ...  ولی مقصر خودشه  من گفتم بیاد در گوش من  پچ پچ کنه ؟! نه
درحالی  که داشت دماغشو ماساژ میداد حرسی به من نگاه میکرد.
آخــــــیــــــ....  چشاش از درد پر اشک شده  بیچاره...  این اشکا باعث شدن رنگ سبز چشاش بیشتر معلوم شه  بیشتر دوس داشتم زل برنم تو چشای خوشرنگش  ،  ولی افکارم رو پس زدم.
منم براش  شیر شدم و  دستم رو بالا آوردم و با انگشتام  شروع کردم به توضیح دادن  :
_اولا اینجوری نگام نکن ، دومن پشت گردن من جنگل نیست که توش نفس عمیـــق  بکشی ، سومن  چرا حقیقت رو بهش نگفتی !؟

دستش رو از روی دماغش بر داشتو  مثل من که اولا و دومن... رو نشون میدادم کرد:
_ اولا نگاه  میکنم ، دومن به خودم مربوطه  ، سومن بفرمایین که میگفتم تو دستشوی باهم آشنا شدیم  ،  توالــــت!! ،  مســـترا ، wc ؟!؟! عقلت کجاس دختر؟!

کلافه و عصبی از حرفاش گفتم؛
_خب من الان این یه ماه  رابطه رو بزارم  تو کــــــــو ـ......!

از جملم لب گزیدم و از خجالت سرمو پایین انداختم و یه شیرین مغز حواله خودم کردم  . صدای آیدین که حالا رنگ شیطنت گرفته بود بلند شد

_ آروشا بزاری کـــجات؟!  کجاتـــــــ...!!

ای تف تو ذهن منحرفت کنن آیدین، حرسی دستم رو تو جیب مانتوم کردم و روبه آیدین کشیدم و با سرم ، تندی بهش اشاره کردم و شمرده شمرده از پشت دندونام گفتم: 
_ توــــــــ جیبم ـــــــ جیبمـــــــــــــ....!!
دیدگاه ها (۴۶)

#آشنایی_غیر_منتظره پارت#سی_و_یک ناگهان سرش به عقب پرت شد و پ...

ست شده با آبجی های گرامییم😄😄😄

از امروز هرکی ازت پرسید حالت چطوره؟ بگو عاالی ام عالیم

#آشنایی_غیر_منتظره پارت #بیست_و_هشتدست به سینه به ماشین تکیه...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

وقتی بهش گفتم دلم لرزیده و تو خنده‌های یه نفر خودم رو گم کرد...

جیمین فیک زندگی پارت ۶۰#

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط